تجربه بهم ثابت کرده وقتی به حرف های یکی بخندی یا شوق و ذوق نشون بدی اونم با علاقه و حوصله ای چند برابر به حرف زدن، جک گفتن یا خاطره تعریف کردن ادامه میده.این تجربه حتی در مورد یکی از همکلاسی های دبیرستان که عمیقا از من متنفر بود -نمیدونم چرا متنفر بود هیچوقتم نفهمیدم ولی سعی کردم درکش کنم چون خودمم همینجوری الکی یهویی از یکی متنفر میشم و مطمئنا الکی نیست و یه چیز تو ناخوداگاه همه اس- صدق میکرد. یه بار که داشت بی مزه ترین جک عمرم رو تعریف میکرد؛ من از لحن تعریف کردنش خندم گرفت. گرچه سعی کردم نخندم ولی جلوی خنده رو گرفتن سخت ترین کار دنیاست دست کم برای من.اونم که خنده ام رو دید چندتا جک دیگه هم تعریف کرد که شانس اوردم نسبت جک اول خیلی خنده دار تر بودن.همین شد که چند روز باهام خوب بود.ولی از شنبه-اون روز تقریبا وسط هفته بود- مثل اینکه همه چیز رو یادش رفته باشه دوباره شروع کرد به بد عنقی.
این خندیدن در مواقع استرس هم سراغ من میاد.مثلا سر جلسه ی کنکور اینقدر حرف زدم و خندیدم که یکی از مراقبا اومد و گفت "خانوم لطفا سرجاتون بشینید اینقدر هم نخندین .اینجا جلسه کنکوره" یا قبل ازاولین کنفرانسم سر کلاس دانشگاه و قبل از اینکه گند بزنم اینقدر خندیدم که یکی از همکلاسی هام گفت"چیه چرا اینقدر خوشحالی؟نکنه قراره بری خونتون؟؟؟ "(اخه هر وقت قراره برم خونه اینقدر خوشحالم که همه میفهمن )و موقع شروع کنفرانس 10 دقیقه اول رو من میخندیدم و همه متعجب نگاهم میکردن و 10 دقیقه بعدی رو استاد و هم کلاسی هام میخندیدن و من متعجب اونا رو نگاه میکردم.
حتی یادمه موقع فوت مادربزرگم وقتی داشتیم میرفتیم تو جمع بقیه اعضای فامیل مامانم برگشت گفت "یه وقت اونجا نخندی هاااا" منم همینطور که داشتم میخندیدم سرمو تکون دادم یعنی باشه سعی میکنم.
وهمین دیشب که پسر خالم به اولین حرف بی مزه اش اینقدر خندیدم که خیال کرد خیلی بامزه اس و افتاد رو دور خاطره تعریف کردن.اونم خاطره های شب عروسی مامان و بابام.حتما قیافه من و عتیقه شباهت های بی نظری داره که هرکی منو میبینه یاد خاطرات گذشته میافنه.
خنده دار ترین خاطره که باعث شد آش بپره تو گلوم و تا یه ساعت سرفه بزنم مربوطه به دست گل عروس بود جناب اقای بابا توی گل فروشی به فروشنده نمیگن گل رو برای چکاری میخوان و البته خودشون هم در این موارد اصلا تجربه و سلیقه ی لازمه رو ندارن و فروشنده هم که احتمالا اون چند شاخه گل روی دستش مونده بوده برای دسته گل عروس یه دسته گل گلایل مجلس ختمی تحویل شاه دوماد میدن.
مامان هم وقتی دسته گل هارو میبینه میگه "من نه اینارو دستم میگیرم و نه اصلا عروسی میام"
اونجاست که مشخص میشه عمه هام اونطور که نشون میدن اینقدرام از عروسشون بدشون نمیاد و نمیخوان از دستش بدن شروع میکنن به کوتاه کردن ساقه های گل و کندن گل برگ هاش و در اخر دسته گل بیشتر شبیه دسته علف بوده تا گل حتی گلایل.