يكشنبه ۲ فروردين ۹۴
روز اول یا دوم عید خونه مادربزرگم بزرگترین گردهمایی خانواده مادریم هست که اونجا مفتخر میشیم هرساله روی گل بعضی از فامیل های عزیز رو ببینیم.
خاطراتی چند پیرامون این جشن فرخنده :/
دیشب که رفتیم یه سر بزنیم دیدم یه اقایی با هیبت فیل و سیبیل شاه عباسی و لباس راحتی دارن اشپزی میکنن.
همینجور متعجب به سمت مادربزگم رفتم و داشتم فکر میکردم که چقدر باکلاس شدن و اشپز رو اوردن خونه که یهو مامانم اومد تو اشپزخونه گفت: به به حسین اقا...
به فکر کردنم ادامه دادم که چقدر جالب.اشپز خانوادگیه.مامانمم میشناستش.
ننه این پسره کیه تو اشپزخونه؟؟؟زمزمه من در گوش مادربزرگم که اخرش به فریاد تبدیل و شد و ابروم رفت.
پسرداییمو نشناختم.واقعا من تقصیری ندارم.با این ریش و سیبیلشون یه قیافه هایی برای خودشون درست میکنن که من به شخصه یاد اجداد اریاییمون از جمله کریمخان زند و شاه عباس صفوی میافتم.
این پسر داییم از بس مجرد بوده برای خودش یه پا اشپز شده.مادر بزرگمم روز عید حسابی از خجالتش در اومده و ازش پذیرایی کرده.
امروز هم موقع غذا خوردن به جای سفره سر دیگ منتظر ته دیگ بودم.به محض اینکه اولین سیب زمینی رخ نمایاند دست منم دراز شد که شکارش کنم.
یه لحظه یه صدای بسی کلفت گفت :تا حالا کفگیر پشت دستت خورده؟
من:نههههه......
خب دیگه هم نمیخوره .اینو بردار زود برو.
من: :| بازم برمیگردم
کلا چون مامان من بچه اخر و بابام بچه یکی مونده به اخر هستش و همیشه سمت و عنوان اخرین نوه بین من و خواهر برادرام در گردش بوده نه جدی میگیرم نه جدی گرفته میشم.
واقعا عالیههه.
هرسال یه عکس صد و خورده ای نفری هم میگرفتیم که امسال نگرفتن.نمیدونم چرا.
خاطراتی چند پیرامون این جشن فرخنده :/
دیشب که رفتیم یه سر بزنیم دیدم یه اقایی با هیبت فیل و سیبیل شاه عباسی و لباس راحتی دارن اشپزی میکنن.
همینجور متعجب به سمت مادربزگم رفتم و داشتم فکر میکردم که چقدر باکلاس شدن و اشپز رو اوردن خونه که یهو مامانم اومد تو اشپزخونه گفت: به به حسین اقا...
به فکر کردنم ادامه دادم که چقدر جالب.اشپز خانوادگیه.مامانمم میشناستش.
ننه این پسره کیه تو اشپزخونه؟؟؟زمزمه من در گوش مادربزرگم که اخرش به فریاد تبدیل و شد و ابروم رفت.
پسرداییمو نشناختم.واقعا من تقصیری ندارم.با این ریش و سیبیلشون یه قیافه هایی برای خودشون درست میکنن که من به شخصه یاد اجداد اریاییمون از جمله کریمخان زند و شاه عباس صفوی میافتم.
این پسر داییم از بس مجرد بوده برای خودش یه پا اشپز شده.مادر بزرگمم روز عید حسابی از خجالتش در اومده و ازش پذیرایی کرده.
امروز هم موقع غذا خوردن به جای سفره سر دیگ منتظر ته دیگ بودم.به محض اینکه اولین سیب زمینی رخ نمایاند دست منم دراز شد که شکارش کنم.
یه لحظه یه صدای بسی کلفت گفت :تا حالا کفگیر پشت دستت خورده؟
من:نههههه......
خب دیگه هم نمیخوره .اینو بردار زود برو.
من: :| بازم برمیگردم
کلا چون مامان من بچه اخر و بابام بچه یکی مونده به اخر هستش و همیشه سمت و عنوان اخرین نوه بین من و خواهر برادرام در گردش بوده نه جدی میگیرم نه جدی گرفته میشم.
واقعا عالیههه.
هرسال یه عکس صد و خورده ای نفری هم میگرفتیم که امسال نگرفتن.نمیدونم چرا.