سه شنبه ۴ فروردين ۹۴
اون روزی که این کتابارو زده بودم زیر بغلم هی تو دانشکده اینور اونور میرفتم یکی از بچه ها پرسید این کتابا چین؟به چه دردی میخورن؟ فکر نمیکردم از اینا بخونی؟واقعا میخونیشون؟اصلا به قیافت نمیخورد اینجور چیزا رو بخونی .
گفتم به قیافم میاد چی بخونم؟اتفاقا به قیافم خیلی میاد که از این کتابا بخونم.
یچیز دیگه هم در مورد کتابا گفت که اصلا یادم نمیاد مثل اینکه یکی حافظمو پاک کرده باشه فقط یادمه در جواب بهش گفتم پس حتما یچیز خاص تو این کتابا هست. خودم اصلا نه کتابارو خونده بودم نه دید خوبی نسبت بهشون دادشتم فقط اون بعد وکیل مدافع شیطان بودنم نگذاشت طرفداری نکنم.
اخرشم گفت باشه بابا حوصله بحث کردن ندارم :/
نصف وقتم به این میگذره که به بقیه بفهمونم من چی هستم و چی نیستم.البته به همه اینو نمیفهمونم.
بعضی از دوستام بعد از چند سال میگن :اوه!!این مدلی هم بودی ؟؟؟.....
تضاد هم زیاد دارم که برای خودمم سخته.تکلیفم با خودم مشخص نیست.
بعضی وقتام خسته میشم.میذارم هرکی هر جور دوست داره فکر کنه. بقیه چیزارو هم به وقتش و اگر لازم بود میفهمه.
مثلا با همین دوستم سرکلاس لینکین پارک گوش میدیم.وقتی میبینه کتابای شهید مطهری دستمه حق داره تعجب کنه:دی
توقع ها از یه پارچه مشکی زیاده.فکر میکنن بودن یا نبودنش خیلی میتونه طرز تفکر ادمو تغییر بده. فکر میکنن میتونه وسیله قضاوتشون باشه برای سبک زندگی یه نفر نوع نگاهش نوع برخوردش حتی ارزوهاش.
دلم برای خودم میسوزه که چه کتابایی هستن و من اصلا توجه نمیکنم.
من کتاب 800 صفحه ای رو دو روزه میخونم ولی این کتابا 100 صفحش دو روز وقت میگیره.
هر خطی رو که میخونم اول کلییی تعجب میکنم بعد باید 5 دقیقه فکر کنم.
حس میکنم وقتی میخونم ذهنم درد میگیره .
حمله هاشو باید با اب طلا نوشت.
جمله جمله کتاب رو باید قورت داد ،هضم کرد....
برای خودم سیر مطالعاتی نوروزی درست کردم:دی