دوشنبه ۱۰ فروردين ۹۴
میخواستم براتون داستان یه مهمونی جالب رو بنویسم ولی داستانی که از اخرین دقایق مهمونی شروع شد خیلی جالبتر بود.
همینطور که توی مهمونی منتظر بودم مامانم بیاد دنبالم زنگ ایفنشون به صدا در اومد.از پنجره که نگاه کردم دیدم مامان من نیست. دوباره برگشتم سرجام ولی مثل اینکه اومده بودن دنبال من.ولی این ماشین کی بود؟؟؟؟
راننده شوهر دختر داییم بود.سوار ماشین که شدم مامانم بدجور نگاهم کرد ولی تا اونجایی که یادم بود هیچ خطایی مرتکب نشده بودم که سزاوار همچین نگاهی باشم.
فقط دادش کوچیکم اروم گفت ماشین تو پارکینگه.
همینجور که به سمت خونه پیش میرفتیم مکالمه مامانم و به قول خودم حسن اقا شروع شد.
دقیقا مثل این بود که یه شخصیت جدید از وسط فیلم ترسناک وارد فیلم بشه و از دید تماشاگر اروم اروم به داستان پی ببره.
تا در خونه به قول معلم زبانم با اون wild imagination مخصوص خودم یه داستان شامل دادش قاتل و متواری ، ماشینی که جلوش جمع شده، یه مجروح بیمارستانی و یه بازپرس برای خودم ساخته بودم.
دو تا بچه هم که دیده بودن من کلا در جریان نیستم هرچقدر تونسته بودن جزئیات هالیوودی از قیبل ایست دادن پلیس و دست به اسلحه شدنش رو به ماجرا اضافه کرده بودن.
منم کلا یا استرس نمیگیرم یا اگر بگیرم میزنه به قلبم و دست چپم و حسابی باید درد بکشم.تو درد کشیدن خودم بودم و کسی هم حواسش به من نبود که رفتیم تو خونه.
این جماعت شاد و شنگولی که من دیدم واقعا قیافشون به مصیبت زده ها نمیخورد.خودمو پرت کردم رو مبل گفتم خواهشا یکی درست بگه کل ماجرا چی بوده!
چهار نفر باهم شروع کردن به حرف زدن و هرکدوم هم از یه زاویه داستان رو تعریف میکردن.
اینقدر خندیدم که چشمام اشک زدن و قبلا اگر فکر میکردم برادرم به اندازه یه جلبک میفهمه دریافتم که اندازه یه ویروس هم نمیشه رو درک و فهمش حساب کرد!
قضیه از این قرار بوده که اقایون برادر و اقایون پسر های دختر دایی میخواستن برن ورزشگاه. رفتن دم در یه ورزشگاه اما بسته بوده و میخواستن دور بزنن و برن یه ورزشگاه دیگه اما به جای اینکه سر میدون دور بزنن و از یه مسیر دیگه بیان، سر بولوار دور زدن و خلاف مسیر خیابون شروع کردن به حرکت.
تو همون لحظه چشمش میافته به یه پلیس و ماشین رو وسط خیابون خاموش میکنه، با همون سرعت ماشین رو اروم پارک میکنه و با سویچ ماشین میزنه به چاک!
به گفته شاهدان عینی شبیه شتر مرغ تو پیاده رو میدویده:دی
قضیه از زاویه دید پلیس خیلی جالبه. افسر میبینه یکی داره خلاف جهت میره و حس جریمه نداشته و حتی راننده رو ندیده بوده ولی یه دفعه میبینه ماشین وسط خیابون پارک میشه و راننده شروع میکنه به دویدن!
هیچی دیگه سه تا سر نشین رو میبرن راهنمایی رانندگی.ماشین رو هم با احتمال اینکه دزدیه یا داره مواد حمل میکنه میبرن پارکینگ.
جالب اینه که بعد از این دسته گلشون بازم خیلی ریلکس میرن ورزشگاه و تازه اخرشب انگار نه انگار اتفاقی افتاده شاد و شنگول میان خونه.
تنها سوالی که تونستم ازش بپرسم این بود: تو عقل داری؟؟؟؟؟
داستان از زاویه دو تا مقصر اصلی داستان خیلی جالب تره. موقعی که پلیسو میبینن محمدامین به محمد رضا میگه چکار کنم اونم میگه:برو فقط برو!!! (یعنی به راهت ادامه بده)
محمد امینم فکر میکنه داره میگه فرار کن.
فوقع ما وقع.
توقعم از دوتا 17 ساله بیشتر بود :|
تمام این مزخرفات به دلیل زبون نفهمی این دوتا بوده :/