جاسوسی

فکر کنم اول و دوم دبیرستان بودم.یه دفتر خاطرات داشتم که سعی میکردم هرشب یه خط هم که شده بنویسم.
پیشنهاد معلممون بود.یادم باشه برم سراغش.
تقریبا مثل همین وبلاگ بود فقط یکم بدبخاتانه تر.
یروز اومدم خونه, مامانم داشت تو اتاقم بلند بلند میخندید.
به ندرت اتفاق میافته که مامانم به کارایی که من میکنم بخنده.
دفترمو خونده بود.
دلیلش هم این بود که میخواسته بدونه وقتی مسافرت
بوده من چکار میکردم.
فقط مشخص نیست چرا خیلی راحت از خودم نپرسید!!


داشتم فیلم نگاه میکردم یه مادر دفتر خاطرات دخترشو پیدا میکنه عذاب وجدان میگره.
باید در مورد مامانم تجدید نظر کنم:دی
۱
ft_nk
۱۵ ارديبهشت ۱۱:۴۳
خخخخخ
داغوووون مامانتم!

پاسخ :

له لهم 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان