يكشنبه ۱۷ آبان ۹۴
صحنه باشکوهی بود
خدا کارگردان ماهریه
دقیقا مثل یه درام یا تراژدی عاشقانه:دی
رعد و برق
هوا بارونی
دم غروب
چهار راه شلوغ
یه پسر که خودشو توی پالتو و شال گردن پیچیده به چهار راه نزدیک میشه
یه دختر با چتر به سمتش میره
یه کم با هم حرف میزنن و باهم دور میشن
رعد و برق کوه های دور رو روشن میکنه
من بالای پشت بوم
زیر بارون تند
توی باد سرد
با پالتو گرمم شده بود
نفس نفس میزدم
ولی شاعر میفرماد:
گفتند دیوانه! شنیدی زن گرفته؟!
دیوانه ام،حتی زنش را دوست دارم!!!
#نفیسه_بالی
((((:
از موج قوی جبر این ماجرا در عجبم...
شایدم حکمت باشه!
حالا باید با چیزی که خودمم نمیدونم واقعا بود یا نبود خداحافظی کنم!
دلم میخواد سرما بخورم!
خدا کارگردان ماهریه
دقیقا مثل یه درام یا تراژدی عاشقانه:دی
رعد و برق
هوا بارونی
دم غروب
چهار راه شلوغ
یه پسر که خودشو توی پالتو و شال گردن پیچیده به چهار راه نزدیک میشه
یه دختر با چتر به سمتش میره
یه کم با هم حرف میزنن و باهم دور میشن
رعد و برق کوه های دور رو روشن میکنه
من بالای پشت بوم
زیر بارون تند
توی باد سرد
با پالتو گرمم شده بود
نفس نفس میزدم
ولی شاعر میفرماد:
گفتند دیوانه! شنیدی زن گرفته؟!
دیوانه ام،حتی زنش را دوست دارم!!!
#نفیسه_بالی
((((:
از موج قوی جبر این ماجرا در عجبم...
شایدم حکمت باشه!
حالا باید با چیزی که خودمم نمیدونم واقعا بود یا نبود خداحافظی کنم!
دلم میخواد سرما بخورم!