جمعه ۶ آذر ۹۴
نمایشگاه کتاب واقعا جای دوست داشتنی هست و دوست داشتنی تر میبود اگر بین اون همه کتاب, کتاب مورد نظر من رو هم داشت
دو تا کتاب از لیستم رو رد کردم و بالاخره کتاب سوم موجود بود
چهار ساعت توی نمایشگاه گشتم و گشتم و گشتم
حساب زمان از دستم رفت و نزدیک بود به اتوبوس نرسم
اگر میتونستم باز هم به نمایشگاه سر میزدم
خیلی ولگردی اونجا حال میده
چقدر احساس ناتوانی, نفهمی و بی وقتی کردم
یعنی این همه کتاب هست که هنوز نخوندم و پول ندارم همه رو یک جا الان بخرم و اینقدر زمان ندارم که همه رو بخونم
به هر کی توی نمایشگاه نگاه میکردم از فروشنده تا ولگرد حس میکردم چه افراد فرهیخته ای هستن:دی
از همه ذوق و نویسندگی و شاعری بود که میبارید
تو غرفه گاج هم متوجه شدم از قیافه خودم چی میباره :|
من: سلام
-سلام به روی ماهت عزیزم.کلاس چندمی؟
+دانشجو ام :))))))
-عهههه!
وا رفت بنده خدا:دی
هرکدوم از بچه ها هم منو میدید میگفت: فرزانه دمت گرم!چقدر کتاب خریدی!!!معلوم بود میخوای بترکووونی
من:اینا کتاب کنکورن :|
و بالاخره کتابی که ابتیاع کردم"فلسفه تسلی بخش زندگی" بوت.
+
حس خوبییهههههه
وقتی میری خونه و میگن نهار چی میخوری
و تو در اوج بزرگواری و فروتنی میگی هرچی خودتون میخورین, برنامتون رو بخاطر من بهم نزنین
و اونا هم که جمعه, حس نهار درست کردن ندارن میگن برای خودت نیمرو درست کن
:|
+
خب
پیشرفت کردم
بدون بیرون زدن از خط لاک زدم
حالا هر پنج دقیقه ای یک بار نگاهشون میکنم
حس میکنم یه چیز اضافی رو دستمه
بعد نشون بابام میدم
بعد با احساس حماقت اندکی ذوق میکنم
بابام هم گرچه چیزی نمیگه ولی مسلما و قاعدتا راضی نیست:دی
پ.ن
میخوام خودمو مجبور کنم برای پست هام اسم بذارم
سخت ترین کار دنیاس
:(
دو تا کتاب از لیستم رو رد کردم و بالاخره کتاب سوم موجود بود
چهار ساعت توی نمایشگاه گشتم و گشتم و گشتم
حساب زمان از دستم رفت و نزدیک بود به اتوبوس نرسم
اگر میتونستم باز هم به نمایشگاه سر میزدم
خیلی ولگردی اونجا حال میده
چقدر احساس ناتوانی, نفهمی و بی وقتی کردم
یعنی این همه کتاب هست که هنوز نخوندم و پول ندارم همه رو یک جا الان بخرم و اینقدر زمان ندارم که همه رو بخونم
به هر کی توی نمایشگاه نگاه میکردم از فروشنده تا ولگرد حس میکردم چه افراد فرهیخته ای هستن:دی
از همه ذوق و نویسندگی و شاعری بود که میبارید
تو غرفه گاج هم متوجه شدم از قیافه خودم چی میباره :|
من: سلام
-سلام به روی ماهت عزیزم.کلاس چندمی؟
+دانشجو ام :))))))
-عهههه!
وا رفت بنده خدا:دی
هرکدوم از بچه ها هم منو میدید میگفت: فرزانه دمت گرم!چقدر کتاب خریدی!!!معلوم بود میخوای بترکووونی
من:اینا کتاب کنکورن :|
و بالاخره کتابی که ابتیاع کردم"فلسفه تسلی بخش زندگی" بوت.
+
حس خوبییهههههه
وقتی میری خونه و میگن نهار چی میخوری
و تو در اوج بزرگواری و فروتنی میگی هرچی خودتون میخورین, برنامتون رو بخاطر من بهم نزنین
و اونا هم که جمعه, حس نهار درست کردن ندارن میگن برای خودت نیمرو درست کن
:|
+
خب
پیشرفت کردم
بدون بیرون زدن از خط لاک زدم
حالا هر پنج دقیقه ای یک بار نگاهشون میکنم
حس میکنم یه چیز اضافی رو دستمه
بعد نشون بابام میدم
بعد با احساس حماقت اندکی ذوق میکنم
بابام هم گرچه چیزی نمیگه ولی مسلما و قاعدتا راضی نیست:دی
پ.ن
میخوام خودمو مجبور کنم برای پست هام اسم بذارم
سخت ترین کار دنیاس
:(