از این جماعتی که پسردایی بنده محسوب میشن, به زحمت یه نصفه پسردایی درمیاد
پسردایی این ماجرا تهران سکنی گزیده و اخرین باری که دیدمش شاید 5 یا 6 سال پیش بوده
البته بقیه بیشتر زیارتش کردن
خب طبق معمول لم داده بودم و کتاب میخوندم که صدای ایفون اومد, از پنجره یه دید زدم
یا خدااااااا این دیگه کجا بود
میخواستم سر و وضعم رو درست کنم ولی به این نتیجه رسیدم بدترش نکنم بهتر نمیشه
با یه لبخند ملیح سلام علیک کردم
طبق روال سابق یا باید زبون در میاوردم یا محلش نمیدادم ولی الان دیگه الکی مثلا بزرگ شدم
اومده بود مامانم رو ببینه که طبق معمول تشریف نداشتن
من بودم و بابام و مادربزگم
حالا منه بدبخت از همه جا بی خبر باید مهمون داری میکردم
با نظم خودم پیش رفتم
اول میوه بردم:دی
مامانم عادت داره هر چندوقت یه بار جای همه وسیله ها رو عوض کنه
سینی و فنجون و قندون وهر کوفت و زهرماری رو که میخواستم پیدا نمیکردم
لعنتی ها
نمیفهمم این وسط چرا دستم میلرزید:دی
خلاصه یه گند مبسوط به اشپزخونه زدم تا یه چیزی تو مایه ها چایی درست کردم
این وسط ها رفتم پیش بقیه که تنها نباشن
بابام که زل زده بود به تلویزیون
مادربزرگمم داشت خیلی نا مفهوم خاطره یه سفر مبهم رو تعریف میکرد
منم مشتقانه زل زدم به مادربزرگم
فکر کردم اینطوری جمع گرم میشه:دی
بعد از خاطره، پسردایی عزیز چندتا سوال از درس و دانشگاه و اینا پرسید
منم سعی کردم خیلی گرم جواب بدم ولی خوب از اب در نیومد
اخه با یکی که 5 ساله ندیدم چی دارم بگم
قبلش هم به کل کل میگذشت
معروف ترین خاطره ای که یادمه اینه که بهم گفت چه کیف زشتی داری
منم گفتم سلیقه مامان خودته(سوغات بود)
من سوم دبستان بودم اون سال اخر دبیرستان
تا چند وقت تو فامیل این مکالمه باعث شادی روح و روان ملت میشد
خلاصه فاصله بین میوه و چای اینقدر زیاد شد که داشت خداحافظی میکرد
من با لحن اعتراضی یهو داد زدم عههههه من دارم چایی میارم
ترسید نشست سرجاش
با یه لبخند احمقانه که نشانگر مهمون نوازی زیادم بود چایی و شیرینی رو با هم اوردم و
تمام
به همین ناگهانی که متن تمو شد؛ مهمونی هم تموم شد!
اگر مثلا پسر عمم بود بابام قابل قبول تر عمل میکرد:|
نتیجه گیری اخلاقی: در تعطیلات به خانه نزدیک نشوید, خطر دیدن اموات
+
اولین بار و اخرین باری که میخواستم یکی رو مجبور کنم کامنت بذاره با کلمه محبت امیز خر تموم شد
یعنی من به طرف گفتم خر اونم اعتراضی نکرد
کامنت هم نذاشت
:دی