شنبه ۸ اسفند ۹۴
مامانم زنگ زده میگه دیشب دلم برات سوخت، همه دور هم جمع بودن، خوش میگذروندن تو هم اونجا معلوم نیست چکار میکنی، چی میخوری، چجوری زنده ای(رسما نابودم کرد:دی)
من:دلتون بیخود نسوزه من اینطوری بیشتر دوست دارم، حوصله مسخره بازیا فک و فامیلم ندارم:|
+
دیروز بعد از 9 ساعت کلاس اضافی که خودم برای خودم تراشیدم، قیافم مثل اینایی بود که سه چهار دست کتک مفصل خورده بودن
تازه بعدش هم زنگ زدن که بیا بریم خرید اونم کجا، یه مجتمع اول شهر، منم که دختر الانم که دم عید:|
یعنی رو زمین سینه خیز میرفتم
سیستم تغذیه قطره ای رو هم روی خودم امتحان کردم جواب داد به اینصورت که صبح دو تا لقمه نون میخوری ، وسط روز دو سه تا بیسکوییت،دو باره ظهر دو لقمه نون، بعد از ظهر هم دو سه تا بیسکوییت و دوباره سر شب دو سه تا لقمه نون
تا 12 ساعت هم جواب میده(((:
ولی این کلاس ها با همه فلاکتشون خیلی بیشتر بهم میچسبن تا کلاس های دانشگاه:|
+
امروز یکی فکر کرده بود بچه گیر اورده و بسی زور میگفت
منم مثل خودش باهاش رفتار کردم
مثل صحنه ای که پشت بازیگر بمب منفجر میشه و بازیگر پیروزمندانه به سوی اینده پیش میره، این دختره داشت فحش میداد که من ریلکس صحنه رو ترک کردم:دی
سرپرست میگفت تو خودت دو روز دیگه امتحانات شروع میشن، اینارو سر لج ننداز:/
و پیش بینی شده تا اخر همین ترم بخاطر این کارام سکته میکنم:|
+
برعکس همه ما میخواستیم رای بدیم ولی صندوق نبود:|
اخرش دیگه واقعا داشتم فکر میکردم رای اولی میمونم
بخدا انتخابات قبل فقط سه ماه کم داشتم:|
نه یه اهنگ با شکوه و شور افرین، نه گل، نه شیرینی
گول خوردم
فقط با عکس گرفتن هامون دل سرباز ها رو شاد کردیم
حس حماسی و اینا هم نداشتم، فقط کی اینارو نشونده پشت صندوق؟:|
+با این کپشن های ضایعی که میذارم، قرار شد در دفعات اینده با دوستان هماهنگ کنم که بیشتر از این ابروریزی نشه:|
+شما هم این حس رو دارین که اینایی که مینویسین اونی که میخواین نمیشن؟:|
انگار مجبورم هرشب چرند بنویسم:|
در تمام خاطره های نوشته شده ما از شدت خنده اشک میریختیم ولی اینجا منتقل نمیشه :|
مثلا اون پیرزن پرحرف، فروشنده عصبانی، اشتباهی تیکه پروندن به یکی از مسافرا، بهانه تراشی هامون برای سرپرست و زمین خوردن یه بنده خدایی موقع سلام کردن.....
اینا گفتن ندارن یا من نمیتونم بگم ولی دقیقا همینان که زندگی رو قابل تحمل میکنن
من:دلتون بیخود نسوزه من اینطوری بیشتر دوست دارم، حوصله مسخره بازیا فک و فامیلم ندارم:|
+
دیروز بعد از 9 ساعت کلاس اضافی که خودم برای خودم تراشیدم، قیافم مثل اینایی بود که سه چهار دست کتک مفصل خورده بودن
تازه بعدش هم زنگ زدن که بیا بریم خرید اونم کجا، یه مجتمع اول شهر، منم که دختر الانم که دم عید:|
یعنی رو زمین سینه خیز میرفتم
سیستم تغذیه قطره ای رو هم روی خودم امتحان کردم جواب داد به اینصورت که صبح دو تا لقمه نون میخوری ، وسط روز دو سه تا بیسکوییت،دو باره ظهر دو لقمه نون، بعد از ظهر هم دو سه تا بیسکوییت و دوباره سر شب دو سه تا لقمه نون
تا 12 ساعت هم جواب میده(((:
ولی این کلاس ها با همه فلاکتشون خیلی بیشتر بهم میچسبن تا کلاس های دانشگاه:|
+
امروز یکی فکر کرده بود بچه گیر اورده و بسی زور میگفت
منم مثل خودش باهاش رفتار کردم
مثل صحنه ای که پشت بازیگر بمب منفجر میشه و بازیگر پیروزمندانه به سوی اینده پیش میره، این دختره داشت فحش میداد که من ریلکس صحنه رو ترک کردم:دی
سرپرست میگفت تو خودت دو روز دیگه امتحانات شروع میشن، اینارو سر لج ننداز:/
و پیش بینی شده تا اخر همین ترم بخاطر این کارام سکته میکنم:|
+
برعکس همه ما میخواستیم رای بدیم ولی صندوق نبود:|
اخرش دیگه واقعا داشتم فکر میکردم رای اولی میمونم
بخدا انتخابات قبل فقط سه ماه کم داشتم:|
نه یه اهنگ با شکوه و شور افرین، نه گل، نه شیرینی
گول خوردم
فقط با عکس گرفتن هامون دل سرباز ها رو شاد کردیم
حس حماسی و اینا هم نداشتم، فقط کی اینارو نشونده پشت صندوق؟:|
+با این کپشن های ضایعی که میذارم، قرار شد در دفعات اینده با دوستان هماهنگ کنم که بیشتر از این ابروریزی نشه:|
+شما هم این حس رو دارین که اینایی که مینویسین اونی که میخواین نمیشن؟:|
انگار مجبورم هرشب چرند بنویسم:|
در تمام خاطره های نوشته شده ما از شدت خنده اشک میریختیم ولی اینجا منتقل نمیشه :|
مثلا اون پیرزن پرحرف، فروشنده عصبانی، اشتباهی تیکه پروندن به یکی از مسافرا، بهانه تراشی هامون برای سرپرست و زمین خوردن یه بنده خدایی موقع سلام کردن.....
اینا گفتن ندارن یا من نمیتونم بگم ولی دقیقا همینان که زندگی رو قابل تحمل میکنن