اول مرداد یا کمی زودتر

فکر کنم اخر‌های کتاب دشمن عزیز که به اصطلاح دنباله‌ی بابا لنگ دراز است، سالی مک‌براید از این که نامزدی خود را بهم زده و خوشحال است، احساس عذاب وجدان میکند. تنها ناراحتی الان من هم این است که چرا پاتوق دوست داشتنیم را از دست داده‌ام و عذاب وجدان دارم. به دنبال منطق‌های خوساخته‌ای هستم که بتوانم همچنان انجا باشم و سخت است.
جملات قبل مال چند روز پیش هستند و دوستانم متفق القول که من به هیچ عنوان پاتوقم را از دست نداده‌ام و همچنان میتوانم انجا ول باشم. کلاس رانندگی اسم نوشته‌ام و شال‌گردن میبافم. دو موضوع بی‌ربط بهم اما اینده نگرانه. وسط سر و کله زدن با نخ و قلاب فکر میکردم من ادم سر کله زدن با این چیز‌ها نیستم. باید بخوانم و ببینم و بنویسم. حتی سر و کله زدن با مریض را به این کار ترجیح میدهم اما یک روز در ترجمان خواندم که زن‌ها ملالشان را در بافتی رج میزنند، فکر کردم شاید من هم ان مدلی باشم. ولی دلم واقعا بک شالگردن خاکستری میخواهد که چشمانم برق بزند و بگوید خودم بافتمش، ببین من از ان دختر‌هایی که هیچی بلد نیستند نیستم ولی واقعیت این است که هستم. چیز دیگری را خوب بلدم. مطالب بی ربط بهم بافتن، چیزی را پنهان کردن و البته امیختن نظراتم با شوخی و خنده . این هم جمله‌ی بی‌ربط دیگری.

۲
زیگفرید ‌‌‌
۰۴ مرداد ۲۲:۰۳
بلد نیستی یاد بگیر، دوشواری نداره. هر چیزی شروعی داره. شروعش کن.

پاسخ :

سعیم بر همینه
زیگفرید ‌‌‌
۱۳ مرداد ۱۳:۰۸
یک دیالوگ معروف مربوط به فیلم ماتریکس:
سعی نکن منو بزنی؛ منو بزن!

پاسخ :

چه خوب ماتریس ندیدم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان