سه شنبه ۱ مرداد ۹۸
فکر کنم اخرهای کتاب دشمن عزیز که به اصطلاح دنبالهی بابا لنگ دراز است، سالی مکبراید از این که نامزدی خود را بهم زده و خوشحال است، احساس عذاب وجدان میکند. تنها ناراحتی الان من هم این است که چرا پاتوق دوست داشتنیم را از دست دادهام و عذاب وجدان دارم. به دنبال منطقهای خوساختهای هستم که بتوانم همچنان انجا باشم و سخت است.
جملات قبل مال چند روز پیش هستند و دوستانم متفق القول که من به هیچ عنوان پاتوقم را از دست ندادهام و همچنان میتوانم انجا ول باشم. کلاس رانندگی اسم نوشتهام و شالگردن میبافم. دو موضوع بیربط بهم اما اینده نگرانه. وسط سر و کله زدن با نخ و قلاب فکر میکردم من ادم سر کله زدن با این چیزها نیستم. باید بخوانم و ببینم و بنویسم. حتی سر و کله زدن با مریض را به این کار ترجیح میدهم اما یک روز در ترجمان خواندم که زنها ملالشان را در بافتی رج میزنند، فکر کردم شاید من هم ان مدلی باشم. ولی دلم واقعا بک شالگردن خاکستری میخواهد که چشمانم برق بزند و بگوید خودم بافتمش، ببین من از ان دخترهایی که هیچی بلد نیستند نیستم ولی واقعیت این است که هستم. چیز دیگری را خوب بلدم. مطالب بی ربط بهم بافتن، چیزی را پنهان کردن و البته امیختن نظراتم با شوخی و خنده . این هم جملهی بیربط دیگری.