شنبه ۱۲ مرداد ۹۸
عمیقا اعتقاد پیدا کردهام چیزهایی را که باعث اذیت و ازار من هستند دور بیاندازم و با داستانها یا ادمهای جدید رو به رو شوم. این دو انقدر به هم پیوستهاند که نمیدانم یک اعتقاد دارم یا دو تا. با این اعتقاد پا به اجتماع نگذاشتم اما وقتی روندی فرسایشی اعصابم را به نازکی هر چیزی که فکر میکنید بسیار نازک است و سریعا فرو میپاشد، تبدیل کرد مجبور شدم ان را یکی از اعتقاداتم قراردهم. از اولین سال تحصیل بسیاری ازچیزها را کنار گذاشتهام. اغلب انچنان پروسه دردناک و وحشتاوری بود که ارزو میکردم ای کاش همان فرد ازارگر، نقطه امن یا روند همیشگی را تحمل میکردم اما ریسک سر و کله زدن با موقعیت جدید را نمیپذیرفتم. من تا سر حد مرگ خود را به چیزهایی که دارم میچسبانم و لحظه جدایی لحظهای است که کنده شدن قسمتی از روحم را به همنشینی آناً مرگبار با دلخوشیام ترجیح میدهم. تحمل نکردن سختی موقعیتهای جدید و پذیرفتن هر انچه که هست مرا مجبور به پرداختن بهایی سنگین کرده است، از دست دادن عزیزترین دوستانم، جوری که ارزو میکنم ای کاش از اول میدانستم.
اما اکنون بخشی از امادگی ذهنی سروکله زدن با هر چیز بسیار جدید و از نظر ذهن من بسیار ترسناکی را مدیون رشتهام هستم. ما را در دهان بیمار پرت میکنند و میگویند شنا کنید. اهمیت ندارد چند واحد نظری گذرانده باشید دهان بیمار همیشه موقعیت جدیدی است. هنوز هم نمیتوانم عذاب وجدان برخی از کارهایم از سر بیتجربگی را فراموش کنم. البته پروسه آموزشی درس و زندگیام به دلیل پیشروی هماهنگ نتوانست کمک شایانی به قسمت دیگر بکند و همیشه از دو جبهه در معرض حمله بودهام اما بالاخره یاد گرفتم برای رشتههای عصبیام که چیزی جز مقداری چربی و پروتئین نیستند و همچنین زندگی کوتاهم برای تجربههای زیاد احترام قائل باشم.