دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۸
شاید واقعا کل خواسته من از زندگی همین باش که سرم را روی پای پدربزرگی که شبیه سیروس گرجستانی در شهریار است بگذارم و بگویم دوست دارم روز زمستانی به خانه بیایم، ماکارونی بخورم و مادرم مرا بغل کند و بعد زار بزنم تا بیدار شوم که در واقعیت میشود بمیرم. اما الان اخر تابستان است و هوا همچنان مثل جهنم گرم است، ماکارونی نداریم و دوست داشتم میرفتم و هیچوقت دیگر مادرم را نمیدیدم و هنوز زندهام.
شاید طبق معمول دچار خطای محاسباتی شده باشم و برگشتن به جایی که از اول بودم پیش کسانی که از اول دوستشان داشتم و همیشه برایم ارامش روانی داشتهاند توهمی بیش نباشد ولی من الان فقط همین یک توهم را دارم و هیچ.