يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸
وقتهایی که علیرغم میلم به گذشته فکر میکنم جوری است که از خودم میپرسم ایا خر کلهام را گاز گرفته بود؟ مست بودم؟ واقعا دلیل یکسری از کارهایم را درک نمیکنم. نمیدانم سایرین که از بیرون مشاهدهگر بودند با چه شدتی سلولهای خاکستریشان را شلاق میزدند تا بتوانند مرا بفهمند. وقتی اوضاع من در برابر خودم اینجور است در مورد انگیزه بقیه از کارهایشان فقط میتوانم بگویم نمیدانم یا در شدیدترین حالت دیوانه است. دوست ندارم به سلولهای خاکستریام برای چنین مساله لاینحلی زحمت بدهم. تنها دلخوشیام این است که تجربه شد، اشکال ندارد.
غیر از این همه چیز به روال است. شیرکاکائو میخورم، سال اخرم را در دانشکده به اندازه یک سرکارگر پادشاهی میکنم، این شبهای سرد را تنها نمیگذرانم، به عزیزانم محبت میکنم و منتظر محبتشان هستم البته در مقیاس خودم. همیشه این جمله برایم کلیدی بودهاست. شاید در چشم دیگری شبیه رایش سوم باشم ولی همان اندازه عاطفه برایم کافیست و برای پس دادنش جان میکنم. بهتر میفهمم چه میخواهم و در او باذوق دنبال کشف ان چیزی هستم که هرکسی در اعماق وجود خود پنهان میکند و تازه بعد از مدت زمان زیادی از صمیمت ان را اشکار میکند. نمیدانم اسمش چیست و جنس مشخصی ندارد. فقط انجا منتظر است، باید برایش تلاش کرد و دسترسی نداشتن به ان برای من به معنی فرق نداشتن بودن یا نبودن ان ادم است.
برای فرار از دوستم که میخواست مرا باشگاه رو و موسیقیدان کند گفتم میخواهم امسال بیشتر روی روابطم کار کنم. نه این که چهار جلد کتاب و مقاله و سایت جلویم باز باشد، نه. فقط همین که با ازمون و خطا و توجه به چینی نازک دل هرکس بیشتر بشناسمش. تا الان چندان موفق نبودهام چون همیشه کسانی را دارم که من را بهتر خودم میشناسند و شناخت من نسبت به انها مانند جزوهای ناقص و پر از اشتباه است و این تازه وقتیاست که من واقعا قصد دارم بشناسمشان. نمیدانم چه چیزی اینقدر مانع دیدنم میشود. فکر میکنم برای همیشه باید به همان جزوههای ناقصم برای شناخت دیگران متکی باشم.