ادمها به داستان زندهاند. این را قبل از خواب نوشتم و گوشی در دست به خواب رفتم. چند ثانیه بعد با افتادن گوشی از دستم بیدار شدم. نمیدانم بعدش قرار بود چه بشود، یک مثالهایی از برادرم در ذهن داشتم. ولی دیروز در راه فکر میکردم که چه میشود اگر برایم تشخیص سرطان معده بدهند. سرطان معده که بگیری چندماه بعد حتما رفتنی خواهی بود. پس شرایط خیلی تراژیک میشود. داشتم واکنشهای هر کسی را پیشبینی میکردم. اول به دوستم فکر کردم که میتواند چند ماه را با من خوش بگذراند و بعد بدون عذاب وجدان برود سراغ بعدی که بیانصافی کردم. دانشکده هم لازم نبود بروم، به دفاع هم نمیرسیدم ولی بدون همه اینها نمیدانستم باید چکار کنم. به سایر مسائل فکر نکردم چون اسانسور به مطب دکتر رسید و با گفتن یک دیوانهای مگر تمامش کردم. نه این که داستانی نداشته باشم و بخواهم اینجوری داستان درست کنم ولی امان از دست ذهن مریض. فقط خودم را نمیکشم. بعد از هر برخورد دوستداشتنی یا اتفاق خوب هم افراد مورد علاقهام را میکشم تا ببینم باید چکار کنم. بیشتر از همه پدر و مادرم را کشتهام ولی در کل کسی از این قضیه در امان نیست. فکر میکنم یک بیماری ذهنی چیزی بود. فقط اینقدر داستان دارم یا دوست دارم داستان بسازم که بعضیوقتها فکر میکنم بیانصافی است که نمینویسمشان یا دیوانگیست که این همه داستان سر هم میکنم.