پایانی که در خواب هم فکرش را نمیکردم

روزها قضیه را در ذهن مرور میکردم حتی همین الان باعث میشود انقدر ضربان قلبم بالا برود که اگر قبل از خواب باشد خواب از سرم بپرد. به دنبال راهی بهتر بودم، راهی که جور دیگری تمام شود، راهی که به گریه کردن من در طول راهرو و بی تفاوت راه رفتن او ختم نشود. اما هر چه حساب میکردم بهترین کار را کرده بودم و هر چیز دیگری قضیه را ملیون‌ها بار بدتر میکرد. ولی باز دلم راضی نمیشد و ارام نمیگرفتم. فکر میکردم کاش هر دفعه که میگفتم دفاع شخصی پدرم نمیخندید یا وایمیسادم تمام فحش‌هایی که بلد بودم و نبودم نثارش میکردم اما هیچکدام اتشی که وقتی میدیدمش در من زبانه میکشید ارام نمیکرد. فقط باید هرچند ظاهری معذرت خواهی میکرد. باید میدیدم اینجور به دست‌وپا زدن افتاده‌ است. دیگر هیچ چیزش برایم مهم نبود. اگه مانند برگ درخت جلوی رویم می‌افتاد و میمیرد حتی اندازه افتادن برگ درخت بهش فکر نمیکردم. دیگر حتی دلگیر یا عصبانی نیستم. خودمم. خود عادی خودم قبل از او.


۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان