جمعه ۱۰ مهر ۹۴
سال قبل هم اتاقیم تا حدی به حرف زدن من با خودم عادت کرده بود که وقتی داشتم با خودش حرف میزدم فکر میکردم با خودمم
که با عبارت هووووی با توام مطمئن میشد با خودشم:دی
حالا تا این هم اتاقی جدید به این مرحله تطابق برسه سال تموم میشه:/
+
کل دیشب به بحث در مورد مسائل اگزیستنشال گذشت
ولی چه فایده
همه ابهامات به قوت خودشون باقی ان!!!
+
اگر گفتین اسم دیگه فُک چیه؟
زور نزنید...
حلزون خیلی بزرگ!
از اصطلاحات زهراس:|
+
میگفتن تو اگر پیر بشی نوه هات بگن مادربزرگ یه خاطره تعریف کن میگی خفه شین دارم وبلاگ میخونم
مشخصه که من همچین رفتاری با نوه های عزیز تر از جانم نمیکنم:دی
میگم سرم شلوغه.ادرس میدم, خودتون برید بخونید8)
مطمئنا وبلاگم نسبت به اون موقع خیلی هم اموزنده اس!!!
پنجشنبه ۹ مهر ۹۴
سرکلاس ادبیات اینقدر سوتی دادم وبلبل درازی کردم که استاد جلسه اول اسممو یاد گرفت:|
فکر کنم ساعات خوشی باهم داشته باشیم:دی
+
یه پارچ اب خالی داخل یخچال خیلی برای هم اتاقی هام سوال برانگیز شده بود
تا اینکه رفتم یه نگاه به پارچ انداختم
چند روز پارچ رو شستم و به جای اینکه بذارمش توی سبد گذاشتمش توی یخچال:|
یه صلوات عنایت کنید:دی
چهارشنبه ۸ مهر ۹۴
نمیدونم ادم ها توی دنیای واقعی هم مثل ادم ها تو کتاب های داستان هستن یا نه!
توی اکثر داستان هایی که خوندم همه ی شخصیت های داستان با یه نگاه اینقدر دفیق به احساس طرف مقابل میرسیدن که میتونستن رفتارشون رو درست تنظیم کنن!
به شخصه وقتی به صورت یکی نگاه میکنم شاید اصلا نفهمم دماغ نداره یا یه چشمه
و در اوج قضیه اگر تلاش بیشتری بکنم احتمالا بفهمم باید بره دستشویی!
خیلی ترسناکه اگر واقعا اینجور باشه
شما اینجوری هستین؟
+
چون سال قبل تختم بالا بود نمیتونستم اسمون رو درست ببینم
ولی این ترم بعد از یه هفته فهمیدم اگر بر عکس بخوابم میتونم اینقدر به اسمون خیره شم که خودمم بعدا بفهمم به اسمون خیره شده بودم
البته قبلش دلم میخواد توری پنجره رو پاره کنم!
+
خب این انا کارنینا یه زن میانسال, نسبتا زیبا و شوهردار و بچه داره!
کلی از مسائل مهم زندگیش از نظر تلستوی مشخص و حل شده اس پس قراره داستانش چی باشه؟
+
خیلی یجوری نوشتم امشب:/
سه شنبه ۷ مهر ۹۴
فکر کنم این اولین کتابی هست که شب یکی دو ساعت بیشتر بیدار نمیمونم که تمومش کنم
میخوام لذت خوندنش ادامه داشته باشه!
و فکر کنم دفعه دوم یا سوممه که این کتاب رو میخونم
هزار بار هم که بخونمش خسته نمیشم
به نظرتون این وبلاگ یجورایی شبیه کتاب نیست؟
جملات بالا رو کاملا هیجانی بخونید:دی
اینم جمله سفارشی اقای مربع:
در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به ادم با اراده احتیاج دارد( هر کس میتواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعه ای مصیبت بار رو به رو شود) بلکه به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد.
+
تا حالا دقت نکرده بودم این صدای جیغ جیغو چقدر تو اشپزخونه برای خوانندگی خوبه:دی
همیشه زمزمه میکردم
این دفعه به خودم اومدم دیدم خوابگاه رو گذاشتم روی سرم:دی
دوشنبه ۶ مهر ۹۴
هر وقت با بچه های دانشگاه بیرون میریم اصلا خوش نمیگذره!
یه مشت لوس و تفلون!
منم بداخلاقشون هستم:|
+
دو راه برای فرار دارم:
ازدواج
بیماری
ازدواج که منتفیه
باید مریض شم:|
مریضی کم دردسر ولی تاثیرگذار چی تو دست و بالتون دارین؟
شنبه ۴ مهر ۹۴
من هزار سال یه نفر رو نبینم دلم براش تنگ نمیشه یا نمیفهمم که دلم براش تنگ شده یا نه, کافیه ببینمش, اون وقت میفهمم که به اندازه ده هزار سال دلم براش شده!
+
من: چرا اینقدر می خندی؟
+ من خودم خوش خنده ام تورو میبینم بیشتر خنده ام میگیره!
اینم از خواهر هم اتاقی جدید.فکر میکنه من دلقکم:دی
+
خب هر کسی تحمل غرغر کردن های منو نداره
غرغرو حرفه ای هستم
مخصوصا اگر خسته و بی حوصله باشم
و ندونم باید برای تولد چی بخرم
و همه اینا منجر شد به کتک کاری:دی
به صورت کاملا دخترونه و فیزیکی از خجالت هم در اومدیم
حوصله فحش دادن هم نداشتیم
باشد که تا اخر ترم رستگار بمونیم
:دی
الان به مرحله ای رسیدیم که هر لحظه تف میکنیم تو روح مطهر زندگی:|
جمعه ۳ مهر ۹۴
کاش یه اتفاق, یه شخص, یه چیزی منو از این برزخ در می اورد!
تقریبا هر دو سه ماهی عود میکنه!
هرچی بیشتر تحقیق میکنم کمتر میفهمم!
هرچی جلوتر میرم, بیشتر نمیدونم چکار کنم!
دندون یا پزشکی؟
جمعه ۳ مهر ۹۴
+باورت میشه حتی دلم برای تو هم تنگ شده؟
من :|
+
دوباره شکار توریست و یادگاری نوشتن شروع شد!
+
بعدا نوشت:
یه قسمتی از چیزایی که میخوام بنویسم نیاز به به نوشتن من ندارن, خودشون هستن!
مثل این کامنت ها
شاید بعد بهشون تحلیل اضافه کردم:دی
پنجشنبه ۲ مهر ۹۴
اینقدر این چند روز از همه چی با همه کس حرف زدم که احتیاج دارم یک هفته ساکت بمونم!
امشب اولین شب ارامشه:))))
دوشنبه ۳۰ شهریور ۹۴
رفته بودم یه سر به دوستم بزنم یهو فروشنده شدم!
تجربه جالبی بود
استعداد دارم ولی اعصاب ندارم:دی
یه خانواده عراقی اومده بودن خرید
انگلیسی رو با لهجه عراقی حرف میزدن خخخخخ
واحد پولشون هم خمینی بود
به هر هزاری میگفتن خمینی:|
یه همکار پسر هم داشت
سرمو خورد
هیچی هم نمیتونستم بگم
مثل رادیو فقط حرف میزد
دوستم می گفت که همیشه سرش توی گوشیش بوده امروز اینطوری شده بود:دی