شنبه ۲۵ مهر ۹۴
یه روزهایی هستن هورمون هات اصلا بالانس نیستن
اتفاق ها و شرایط هم همون روزها رو جهت رخ دادن انتخاب میکنن
حالا باید کل عمرت با عقلت سعی کنی گندی که هورمون ها تو یه نصفه روز به احساست زدن جمع کنی!
حالا پاییز و برگ ریزون و هوای ابری و بارونی و غروب این مزخرفات به کنار :|
اصلا حوصله و اعصاب ندارم
+
برخلاف همه توصیه و تعریف ها اصلا از کتاب مسئله حجاب شهید مطهری خوشم نیومد
ببینم نهضت حسینی چطوره...
+
یا بخاطر زمینه مذهبیمه یا بخاطر قضیه انرژی مثبت و منفی که تقریبا بهش اعتقاد ندارم
فکر کردن و تمرکز کردن تو محیط های مذهبی مثلا حرم خیلی برام راحت تره
اصلا فکرم ازاد و روشن میشه
و توی همین پروسه فکر کردن هیییچ معنی توی کار هام پیدا نکردم
یکی بی معنی تر از یکی دیگه
زندگی سخت شده :|
زیر سوال بردن و شک کردن اسونه
اول هر جمله ای چرا بذاری میشه سوال
مهم پیدا کردن جوابه
فائزه میگه چجوری این چیزا به ذهنت میرسه
برو مثل بقیه زندگی کن
زندگی میکنم ولی با هر سیگنالی سوال هام پاپ اپ میشه
پنجشنبه ۲۳ مهر ۹۴
خیلی حال میده که دیگه سال اولی نیستیم((:
+
فهمیدم که این من نیستم که خیلی خوبم و منعطف!
اگر یکی مثل خودم با من باشه عمرا همه چی اینقدر شیرین و بی اختلاف باشه!
+
احتمالا باید ادبیات رو تو اوج و با افتخار حذف کنم و گرنه خطر انداختن حتمی است!
شعور, شخصیت, فهم, انسانیت, شان استادی زیر صفر کلوین!!!!!
از هر چی شعره متنفر شدم!!
+
انا کارنینا خودکشی کرد!
خیلیییی خووووب بود
با روزی دو صحفه خونذن بالاخره رسیدم به این قسمت
در همان لحظه از کاری که کرده بود وحشت کرد."کجایم؟چه میکنم؟برای چه؟" میخواست برخیزد و خود را واپس کشد.اما چیزی سیاه که نرمی و ترحم نمیشناخت بر سرش کوفت و واژگونش ساخت و به پشت بر زمین کشاندش.آنا که مبارزه را ناممکن دید گفت:خدایا, گناهانم را ببخش!
پ.ن
خودشو پرت کرد جلوی قطار
چهارشنبه ۲۲ مهر ۹۴
استاد:بچه ها هیچوقت اجازه ندین استثمارتون کنن.میدونین استثمار یعنی چی؟
+ یعنی وقتی یکی از فامیل ها میاد ویزیت
کلاس DDDDDDDD:
دوشنبه ۲۰ مهر ۹۴
بعضی موقع ها یادم میره که چقدر بابام رو دوست دارم...
+
دارن یه بیرون بر کنار خوابگاه میزنن
سرعتشون خوبه
ولی باید یه سینی چایی و مخلفات براشون ببرم که انگیزه بگیرن
:دی
شنبه ۱۸ مهر ۹۴
قرار بود مثلا من سر یکی از بچه ها رو گرم کنم که براش کادو بخرن
منم اصلا حوصله حرف زدن نداشتم فقط دو ساعت پاساژ رو متر کردیم
خیلی ضابلو بود
اصلا هم براش عجیب نبود که همه یهو گم شدن
اخرش بهش گفتم خوب به روی خودت نیاوردیا گفت من که متوجه نشدم:|
خود به خریت زنی برای شادی بقیه تا چه حد اخه!
+
باز پاییز و زمستون اومدن و من باید حرص و حسرت بخورم:(
+
فقط مونده بود سرپرست خوابگاه بگه اتاقتون رو تمیز کنید
اصلا قبول نمیکنه که اتاق به نظر من مرتبه و همه چیز سرجاشه
دکور باید جوری باشه که من با دست دراز کردن یا نوک پا به همه چیز دسترسی کامل داشته باشم
یا چیدمان وسایل کمدم باید تصادفی طور باشه
بالاخره هر کسی سبک خودشو داره
:دی
+
باید تو برنامه غذایی سندرم داون گل گاو زبون و عرق بیدمشک نسترن بگنجونم
دیگه تحمل من داره براش سخت میشه
:دی
+
به نظرتون تعویض رییس دانشکده هیچ فایده ای به حال ما داره؟
جمعه ۱۷ مهر ۹۴
به گفته مامانم وقتی اول دبستان بودم یه بچه پرحرف, پر سر و صدا, حرف گوش نکن و تکلیف ننویس بودم
ولی خودم هرچی فکر میکنم فقط یادم میاد که بچه خوب و محبوبی بودم
اینقدر اختلاف نظر بخاطر تفاوت زاویه دید طبیعیه:دی
تو خانواده تکلیف ننوشتن من یه بحران شده بود و همه فکر میکردن دیگه به من امیدی نیست, بی سواد میمونم, احتمالا بعدا معتاد میشم و من همون عضو خانواده ام که باعث سرافکندگی همه اس
و من هم همچنان به دوچرخه سواری با بقیه پسرا تو کوچه ادامه میدادم
تا این که تو جلسه سه نفره معلمم و مامانم و زن داییم که معلم بهداشتمون بود تصمیم گرفته شد یکم بیشتر بهم ازادی بدن.
البته این مودبانشه
ولم کردن به حال خودم بلکه ادم شم
چون تقریبا یه سال زودتر میرفتم مدرسه این مشکلات کااااملااا طبیعی بود:دی
ادامه داستان هم که میدونید...
تا همین سال دوم دانشگاه من هنوز ازادم و مشکلات ادامه داره:دی
حالا جانشین خودم رو بهتون معرفی میکنم:
فاطیما
اگرچه ظاهرش 180 درجه با من فرق داره ولی مثل اینکه باطنش با من یکیه
باید حتما بابام یه ساعت قربون صدقه اش بره و کمکش کنه تا دو تا خط صاف بکشه
دیگه مامانم کشیده کنار:دی
خیلی دلم میخواست روز اول مدرسه همراهیش میکردم
جالبه که همون مدرسه ای میره که من میرفتم
فقط ساختمون قدیمی رو کوبوندن چند طبقه رفتن بالا
کی به نوستالژی های یه دهه هفتادی اهمیت میده؟:|
+
فردا نباید غذا درست کنم
هووووورااا
از فست فود و رستوران هم خبری نیست^_^
قراره یه غذای نیمچه مامان پز بخورم
در واقع یکی از پیشکسوت های خوابگاه و هم اتاقی سابق برای نهار دعوتم کرده
منم که علاااااف:دی
چهارشنبه ۱۵ مهر ۹۴
+دقت کردی همش داریم کل کل میکنیم؟
-تو کل کل میکنی!
+تو شروع میکنی!
-من که حال میکنم
+منم
*ما هم میخندیم
داستان همیشگی اتاق ما(:
+
روایت شده روز اولی که یکی از بچه ها بعد از تکمیل ظرفیت اومده دانشکده من بهش گفتم:سلام, چطوری؟خوبی؟اسمت چیه؟ ( با لحن اول دبستانی ها بخونید:دی)
احتمالا مثل یه بچه خوب جواب داده که الان اینجاست8)
این بچه خوب کسی نبود جز سندرم داونی خودمون, زهرا:D
دوشنبه ۱۳ مهر ۹۴
چهل و پنج دقیقه به معنی واقعی کلمه به چرندیات و حرف های نا مربوط گذشت
یگی از موضوعات اصلی بحث کنکور بود:|
جالب اینجا بود که خواهر دوستم با پسره و خواهر پسره با دوستم حرف میزدن
منم در حالی که دستم زیر چونم بود و مارگاریتا مینوشیدم
برای هر جرعه فکر میکردم قورتش بدم یا ....
و منتظر بودم ببینم کی میرن سر اصل مطلب:دی
دوستمم هر پنج دقیقه یه بار اس میداد من خندم گرفته:|
یچیز هم سفارش داده بود بلد نبود بخوره
دستور عمل خوردنشو براش پیامکی فرستادم:دی
بالاخره ما رفتیم و اونا موندن....
1:15 حرف زدن:/
من که راضی به این وصلت نیستم!!!:دی
اصلا بهم نمیخوردن!
پ.ن
1-دوستم متولد هفتاده و قبلا یه لیسانس گرفته
2-جواب احتمالا منفیه
3-مارگاریتا همون نعناع و ابلیمو و یه سری خرت و پرت دیگه اس که مثل اسید میسوزونه میره پایین:دی
دوشنبه ۱۳ مهر ۹۴
اینقدر کمبود هیجان داشتم که داشتم افسرده میشدم
اصن علائم افسردگی رو میتونستید تو وبلاگ ببینید
ولی این چند روز اینقدر سوژه و هیجان و اتفاق و ماجرا زیاد شده که از شدت خنده و ترشح ادرنالین 5-6 کیلو وزن کم کردم
که البته همه رو نمیتونم بگم.این دو تارو داشته باشید:
اقا منو حتی عقد پسر خالمم راه نمیدن از بس که بزرگ تر و مهم تر از من زیاده
حالا فردا به عنوان معرف منم همراه این دو نوگل شکفته میرم
اولش دوستم گفت تو نیا خجالت میکشم و خندم میگیره
انگار من دلقکم
گفتم باشه هر جور راحتی
ولی هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم همچین رویداد مهمی رو از دست بدم
من با اون جهان بینیم حتما برای تکمیل تجربیاتم به این ملاقات نیاز دارم:دی
حالا مسئله اینه که چی بپوشم
باید رسمی باشه دیگه
مقنعه چطوره؟:دی
+
این استاد ادبیات هم یه ادم خزی از اب در اومد که اصلا جای تاسف داره
با اون سنش
:|
+
500 صفحه خوندم ولی هیچ جمله ای که خارج از متن معنی جالبی داشته باشه پیدا نکردم
همه جمله ها کنایه امیزن
هیچکس چیزی که توی دلشه نمیگه
میخوان ولی نمیتونن
وقتی تصمیم دارن یه کاری رو انجام بدن, به جاش ناخواسته یه کار دیگه ای انجام میدن
نمیفهمن چه مرگشونه
به شخص سومی برای درک کردن, قطع روابط و حتی پیوند نیاز دارن
فکر میکنم زنگی خودمون بیشتر همین حالتیه
شاید نصف کتاب هم در مورد انا کارنینا نباشه
کلا پر ملات مینویسه:دی
شنبه ۱۱ مهر ۹۴
امروز رفتم خواستگاری((((:
یکی از بچه های خوابگاه که فقط با هم یه کوچولو اشنا بودیم, یک ساعت تلفنی شرایط خودش, خانوادش, دادشش و فرد مورد نظر رو به من توضیح میداد و هر پنج دقیقه ای یه بار میگفت مثل خودت دیگه!
یکی میخواست مثل خودم ولی خودم نه!
اخرش میخواستم بگم ای بابا مگه من خودم چمه؟:دییییییییی
اولین واکنشم بعد از حرف هاش این بود که گوشی رو پرت کردم تو دیوار:|
اصلا خوشم نمیاد از این کارا...
یه لیوان اب خوردم و به این نتیجه رسیدم که در این دوران رکود و بی هیجانی سوژه خنده خوبیه:دی
این یه لیوان اب همیشه نقش مهمی تو زندگیم داشته!
خداوند مرا ببخشاید و بیامرزد و قرین رحمت خویش کند
تقصیر خود خواهره اس که گول ظاهرمو خورده خخخخ
حالا هر قدمی که در راستای انجام خواستش بر میدارم یک ساعت قبل و بعدش میخندم:دی
چون دفعه اولم هست که خواستگاری میکنم و خیلی هم حوصله مقدمه چینی ندارم سوالم رو از اولین کیس اینجوری پرسیدم:
سلام.تو کی میخوای ازدواج کنی؟
همینجوری هم فکر میکرد یه تختم کمه الان دیگه مطمئنه
بهم توصیه کرد که هر کی اومد خواستگاریم حتما بگم که اروم و با ادب نیستم و در عوض چقدر بی احساس و بی شعورم:|
خب خواهرم نمیخوای بگو نمیخوام, چرا از من مایه میذاری؟:دی
اما کیس دوم....
خب قطعا تجربم بیشتر شده بود دیگه
گفتم:سلام.قصد ازدواج نداری؟
و با کوله بارتجربمم کار به مرحله رد و بدل شماره رسید!
البته بگم که شرایط خفن اقای داماد و عروس خانم هم تو قضیه بی تاثیر نبود:دی
ولی کلا همه چی برام عجیبه
من داشتم بازی و تفریح میکردم
این وسط دو نفر هم ازدواج کردن
O_o
دعا کنید کاملا جور شه یه شیرینی خفن بخورم
گشنه هم خودتونید:دی
اگر هم جور نشد به خواستگاری هام رو ادامه میدم
و هر هفته سری داستان های خواستگار سر پیاز رو براتون مینویسم(((:
پیش به سوی شیرینیییی!!!
+
شوخی طولانی و حوصله سربری شده...
A new chapter started:))