رستگاری با انا

من:فایزه اناتومی باعث رستگاری میشه??
فایزه:خخخخخخخخ
+نخند.جدی ام .فکر کن جواب بده.
-خب نه
+ چرا میشه
-چطوری?
+خب بعدا با همین اطلاعات باید یه نفرو درمان کنیم...
-O-o
+بیخیال.بریم بقیشو ببخونیم

+
اگر کتاب داستانی بود دو روزه میخوندمش ولی یه ماهه یه کتاب هدف زندگی و خودشناسی دستمه هنوز نخوندمش.
خب داستان ها اینا رو قشنگ تر توضیح میدن!

تازه علوم تشریح هم خودشناسی محسوب میشه=)
۲

اخوند!

+تو استدلال هات اخوندیه!
من:از استدلال کوچه بازاری بهتره....

و اینگونه بود که بحث تمام شد:/

+
دومین مدل بحث که ازش خوشم میاد بحث زیر پوستیه.
هم تو میدونی طرف چی میگه, هم طرف میدونه تو چی میگی و فقط فقط خودتون میفهمین و از ی جایی به بعد دیگه ادامه نمیدین چون بحث روپوستی میشه و این چیزی نیست که میخواین =)

+
امروز یه مدل دست دادن باحال دیدم بهتون نمیگم :/
به چند نفر گفتم ذوقمو کور کردن.
مثل خودم:دی
۰

صادقانه

تماشگر داستان عشقی را هستم که جایش را به چه چیز داده نمیدانم!


کلا هنگ کردم اناتومی نمیفهمم:دی
بهونه خوبیه=)
اگر حسش بود بعدا کامل مینویسمش... البته هنوز درامش کامل نشده.
+

پسر عمم امروز یه جمله نوشت نظرم در مورد طزر فکرش 180 درجه فرق کرد.اونقدرام که فکر میکردم اوضاعش بد نیست :دی
۰

علوم تشریح 2

سر و گردن روهم دو وجب نمیشن ولی فقط خدا میدونه که چه چیزایی توشون پیدا میشه, البته منم دارم سعی میکنم بفهمم:دی
+
استاد ساعت خواب و بیداریمون رو هم برامون مشخص کرده!
12 تا 6 صبح :/
باشد که اجرا شود.
+
یه جکه اس که طرف نصفه شب زنگ میزنه میگه شما?اون یکی هم میگه ببخشید اشتباه برداشتم, حالا من تمام وسایل های یکی از اقایون دکتر سال بالایی رو پخش زمین کردم برگشته میگه ببخشید معذرت میخوام:دی
دوستان وفادارم هم در دم صحنه رو ترک کردن و متواری شدن:/
۰

حاج خانوم

نمیدونم نگهبان پارکینگ چه اصراری داشت من رانندگی کنم.
منم که شوماخر...:دی
رانندگی در حد جی تی ای بلدم نه نید فوراسپید :D
+
موقع خداحافظی اینقدر عجله داشتم اول مامانمو بوس کردم بعد از راننده خداحافظی کردم:دی
یه صلوات عنایت کنید که برعکس نشد:دی
+
اگر چیزی رو میخواید گم کنید بدید به من, جوری براتون گمش کنم, جوری براتون گمش کنم که اگر خودشم بخواد پیدا شه نتونه 8)
+
مامانم دیالوگ فیلم هارو میدزده تحویل من میده.مثلا:
تو خدای کارهای ناتمومی

تو یه فیلمی یکی به یکی دیگه (شهاب حسینی) میگه:دی
چرا? چون جارو زدم گردگیری نکردم:/
ولی هرکی ندونه شماها که میدونین من کتابامو تموم میکنم:دی
+
داشتم با بچه صندلی جلویی بازی میکردم مامانش جوری دعواش کرد که ترسیدم دوباره محلش بدم گفتم الان منم دعوا میکنه:/
۱

ننه زهرا

خیلی خوبه که یه مامان باشه به زور دستتو بگیره ببره خونه ی مادر بزرگت و به تمام خاله ها دختر خاله ها هم بگه که اونجا باشن و تازه اش هم درست کنه (:
دستشو میبوسم.
واقعی نمیتونم.......

همیشه خونه مادربزرگم که میرفتیم هیچکس شوق و ذوق من رو نداشت.هر پیشنهاد بازی با جمله حوصله ندارم سرکوب میشد. گرچه بقیه فقط دو سه سال از من بزرگتر بودن.
همیشه فکر میکردم اینا افسرده ان یا چه ادمای مزخرفی هستن.
الان با اینکه درکشون میکنم ولی مثل اونا نیستم و سعی میکنم هیچوقت نباشم.

5 دقیقه نبود که رسیده بودیم خونه ی مادربزرگم تمام بچه ها رو جمع کردم کلی بازی کردیم، جالب بود که بعدش بزرگ ترا هم اومدن.
مامانم اینقدر بد بازی میکرد یه لحظه فکر کردم پارکینسون داره:دی
+
عاشق جر زنی و دعوا ها ی بچه هام:دی

در اخر مثل پسری که تو کوچه دعوا کرده باشه اول زیر شیر حیاط سرمو خیس کردم بعد خاکی ،خسته و له پهن شدم جلوی پنکه(((:
۱

ماجراهای خواستگاری

میخوام منظم باشم.
میخوام سر کلاس ردیف اول بشینم !
سر کلاس زبان استاد به من میگه پوکر فیس :/
+
تمرکز کردن برای من سخت ترین کار دنیاست.یه محض اینکه یه جرقه تو ذهنم میخوره اشعه هاش به سرعت نور از هم دور میشن.
من میمونم و یه ذهن پر اشوب و جنگ زده!
+
عاشق مکالمه هاییم که باشوخی شروع میشه جدی میشه دوباره با شوخی تموم میشه.
یه قول استادای زبان warm up داره!

+

از ازدواج با افراد زیر جداً خودداری کنید


* کسی که حداقل یکی دو دوست صمیمی ندارد (نه دوست ساده و معمولی)

از وبلاگ http://majerahayekhastegari.blog.ir/

منو میگه:دی
بعد از شیش ماه واقعا عجیبه
بین تمام دوستام تیکه تیکه شدم. باز هم میتونم تقسیم شم.
هیچ جا من! نیستم :)

+

اونور مذهبی، اینور ول!
ولی من یکی هستم.

+
اگر راست میگی کارت رو تو محدودیت انجام بده!
+
من مسوولش هستم.
۲

هستی

+امشب شب شهادته من مهمونی نمیام!
-این حرفا به گروه خونیت نمیخوره.چرا نمیخوای بیای؟
+هویجوری :/

نصف مهمونی داشتم به در و دیوار نگاه میکردم.
نصف دیگه شم مشغول یاد گرفتن اسم و قیافه بچه ها و عروس دوماد هایی که تازه اضافه شدن بودم.
میخواستم کتاب بخونم چشمام همراهی نکردن باید یه معاینه چشم برم :/

+


از بعضی رفتار ها و برخورد ها و کارام خوشم نمیاد ولی مجبورم :|
۰

ورونیکا تصمیم میگرد بمیرد

دیوانگی ناتوانی در برقرار کردن ارتباط با عقاید است.درست مثل این که در کشور بیگانه ای باشی.میتوانی همه چیز را ببینی و تمام حوادث اطرافت را بفهمی, اما نمیتوانی توضیح بدهی که میخواهی چه بدانی و نمیتوان به تو کمک کرد, چون زبان انجا را نمیدانی.
و همه ما به شکلی دیوانه ایم.
۰

نامه های عاشقانه یک پیامبر

وقتی دو نفر بهم بر خورد میکنند, باید همچون دو زنبق ابی باشند که که کنار به کنار هم می سایند, هر یک قلب زرین خویش را نشان دهند, و ابرها و اسمان در کنارشان باز بتابد.نمیتوانم بفهمم که چرا برخورد ها دیگر گونه است:با قلب های بسته و هراس از رنج بردن.
۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان