دوشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۴
برنامه به مفتضح ترین شکل ممکن خراب شد.
کسی به من چیزی نگفت چون خودشون با پسرا دعواشون شد:دی
البته خورده بیرون رفتیم ولی مثل لشکر تیر خورده....
تنها انتقاد وارد به من این بود که تا ته ته همه چیز پایم ولی اخرش با یه جمله خرابش میکنم :/
البته این دعواها خیلی زیر پوستین چون امروز همه داشتن ب هم لبخند میردن@-@
+
بعضی ها یجور ارایش میکنن انگار کتک خوردن :|
خب نکن خواهر من!
+
اعتراف میکنم که اشتباه مسواک میزدم:|
مثلا مسواک زدن با یه دست صد در صد اشتباهه!
شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۴
من فثط قرار بود سوالای صندلی داغ رو پیدا کنم.
حالا هندونه خوردن و رستوران رفتن هم بهش اضافه شده!
هندونه شیرینی ماکس ترم قبل هست و رستوران برای تشکر از زحمات کشیده و نکشیده انواع نماینده ها و سایرین :|
اگر برنامه خراب شه که تقصیر منه، خوب هم بشه فکرش مال بقیه بوده o-O
و من الله توفیق.
شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۴
یه گروه هست برای بچه های دندون و پزشکی که باهم تبادل اطلاعات کنن ولی بیشتر شبیه صحنه جنگ جهانی سومه:دی
سر پزشکی و دندون پزشکی دعواست. هیچکدوم همدیگرو قبول ندارن.
امروز وسط دعوا یکی گفت اقای دکتر فرزان من از شما عذر میخوام.
من@-@
یادم اومد اسمم رو کامل نزدم.یعنی هیچوقت کامل نمیزنم .همیشه بدون ه هست.اولش هم تو گروه دانشگاه خیال میکردن من یکی از پسرام:دی
گفتم خواهش میکنم.اشکالی نداشت.دیگه تکرار نشه (B
بقیه بچه هام به روی خودشون نیاوردن خخخخخ
حالا اقای دکتر فرزان وجودم از اون دختره با اخلاق گندش و مغز نخودیش خوشش اومده میخواد بره خواستگاری:دی
یه بار دیگه تو همین گروه بحث بود ولی ازنوع درسیش.داشتن میگفتن چجوری بیوشیمی بخون?
منم قیدی که خیلی دوست داشتم ازش استفاده کنم بکار بردم:دی
گفتم :نااااموسا بیوشیمی رو هم مگه میخونن?
-اقا ادب رو رعایت کنین
+چشم ابجی
ادامه بحث این بود بیو به چه دردی میخوره?
گفتم به درد شوهرداریتون که نمیخوره.
میخواستن از گروه بندازنم بیرون:دی
کلا با بخش نرینه وجودم میرم تو این گروه;)
خوبی این گروه اینه که پسرای دانشگاه خودمون عضو نیستن ولی بقیه دانشگاها هستن:/
پنجشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۴
فکر میکردم باید رُک تر باشم، الان فهمیدم به طرز ازار دهنده ای خیلی رُکم:|
+
شاید هنوز اینقدر گم نشدم که پیدا شم...
اصلا شاید توهم گم شدن زدم.
+
حرم براتون دعا کردم(=
چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۴
زیادی تلاش کردم چیزایی رو که نیستم ثابت کنم.
الان تصمیم گرفتم ثابت کنم این منم.
و بهترین زمان موقعی هست که بذارم هرکی هرچی دلش میخواد فکر کنه.
دیگه اخرین مرحله عرفانه:دی
+
فقط منم که اویزون استادم.
باید هرروز بیام عصاره بگیرم.تو ازمایشگاه کتاب میخونم, اهنگ گوش میدم, فضولی میکنم و ....
حس اسگل بودن دارم ولی حس پژوهشگر بودنم دارم..8)
+
خدا همه جو زده ها و مودی ها رو شفا بده!
منم بذاره تو الویت =)
سه شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۴
من فقط منتظر یه ادم پایه بودم که باهم از درخت های تو راهمون توت بچینیم.
فایزه اصلا نمیذاشت حرفشو بزنم.
ولی یاسی.....
اگر نگرفته بودمش سر چهار راه از درخت میرفت بالا:دی
ما دنبال توت و زمین پر از توت/زیر درختان همه سپید و کبود
شاعر:اسپریچو
در فراق توت شاعر هم شدم:/
ملت بی ملاحضه شدن به جای اینکه توت بچنین بهمون تعارف کنن میخواستن برامون چهار پایه بیارن:دی
البته چندتا توت گیرمون اومد ولی مزه دود و گرد و خاک میداد:/
امروز هم لیلی برام توت نمکی دست چین خودش اورده بود!!!
تا حالا توت نمکی نخورده بودم.
با استاد با هم خوردیم:دی
تو ازمایشگاه میکروبیلوژی:/
+
تو ازمایشگاه داشتم از دندون خودم نمونه میگرفتم که استاد منو دید گفت: نه, خوشم میاد, راه افتادین!
من:چاکریم استاد(B
البته تو دلم گفتم;)
سه شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۴
مسیح, در کتاب چیست که مرا چنین به جنبش در می اورد?چرا به هنگام خواندن کتاب, بس بهتر و نیرومند تر و از زندگی مطمین ترم?نمیدانم, وباز کتاب را بس بیشتر, ببشتر از هر چیزی درطبیعت دوست دارم.
پ.ن
مسیح:اسم مذکری که دوست دارم.
پسر عمم توی وبلاگش مینویسه عاطفه. اینقدر سر همین اسم اذیتش کردم:دی
متن هم یکی از نامه های جبران خلیل جبران هست که یکم تغیرش دادم.
يكشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۴
فکر نکنم که ما اینقدر مهربون و خوش قلب باشیم که واقعا بخوایم پسرای کلاسمون رو خوشحال کنیم. در اصل برای فان خودمون بود!
به اقایون کلاس نفری یه جوراب دادیم که حسابی کادو پیچ بود و روشم تیکه کلاشمشون رو نوشتیم.
بندگان خدا ذوق مرگ شدن.
ما هم از خنده پوکیدیم:دی
شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۴
خییییییییلی دلم برای استاد زبانم تنگ شده.
البته میگم دلتم تنگ شده ولی معنی درستشو نمیدونم.فقط حس میکنم که شاید به این حسی که الان دارم میگن دلتنگی.
خیلی سخته که بفهمی تو هم همون اسمی رو روی حسات گذاشتی که بقیه گداشتن یا نه!
روز معلم رو با کلی ذوق تبریک گفتم فقط نوشت thnx alot!
خیلی خوشحالم .چون به بقیه همینم نگفته :دی
مثلا من پت استاد بودم!
خییلی استاد خاصی بود.
بعضی موقع ها میشد سر کلاس فقط 5 دقیقه اول درس میداد و بقیش داشتیم بحث میکردیم.فقط من و استاد.بقیه نگاه میکردن.
اخر کلاس میگفتن اینایی که میگفتی ار کجا اورده بودی یا دفعه دیگه شروع کنی به حرف زدن ما میدونیم و تو :/
اون موقع خیلی طرز فکرم بچگانه تر بود ولی با لبخند گوش میداد و خیلی جدی با هام بحث میکرد.
دلم میخواد باز برم سرکلاس و باهاش بحث کن.
مطمئنم الانم سر خیلی از مسائل تفاهم داریم.
شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۴
فکر کنم اول و دوم دبیرستان بودم.یه دفتر خاطرات داشتم که سعی میکردم هرشب یه خط هم که شده بنویسم.
پیشنهاد معلممون بود.یادم باشه برم سراغش.
تقریبا مثل همین وبلاگ بود فقط یکم بدبخاتانه تر.
یروز اومدم خونه, مامانم داشت تو اتاقم بلند بلند میخندید.
به ندرت اتفاق میافته که مامانم به کارایی که من میکنم بخنده.
دفترمو خونده بود.
دلیلش هم این بود که میخواسته بدونه وقتی مسافرت
بوده من چکار میکردم.
فقط مشخص نیست چرا خیلی راحت از خودم نپرسید!!
داشتم فیلم نگاه میکردم یه مادر دفتر خاطرات دخترشو پیدا میکنه عذاب وجدان میگره.
باید در مورد مامانم تجدید نظر کنم:دی