میخواستم براتون داستان یه مهمونی جالب رو بنویسم ولی داستانی که از اخرین دقایق مهمونی شروع شد خیلی جالبتر بود.
همینطور که توی مهمونی منتظر بودم مامانم بیاد دنبالم زنگ ایفنشون به صدا در اومد.از پنجره که نگاه کردم دیدم مامان من نیست. دوباره برگشتم سرجام ولی مثل اینکه اومده بودن دنبال من.ولی این ماشین کی بود؟؟؟؟
راننده شوهر دختر داییم بود.سوار ماشین که شدم مامانم بدجور نگاهم کرد ولی تا اونجایی که یادم بود هیچ خطایی مرتکب نشده بودم که سزاوار همچین نگاهی باشم.
فقط دادش کوچیکم اروم گفت ماشین تو پارکینگه.
همینجور که به سمت خونه پیش میرفتیم مکالمه مامانم و به قول خودم حسن اقا شروع شد.
دقیقا مثل این بود که یه شخصیت جدید از وسط فیلم ترسناک وارد فیلم بشه و از دید تماشاگر اروم اروم به داستان پی ببره.
تا در خونه به قول معلم زبانم با اون wild imagination مخصوص خودم یه داستان شامل دادش قاتل و متواری ، ماشینی که جلوش جمع شده، یه مجروح بیمارستانی و یه بازپرس برای خودم ساخته بودم.
دو تا بچه هم که دیده بودن من کلا در جریان نیستم هرچقدر تونسته بودن جزئیات هالیوودی از قیبل ایست دادن پلیس و دست به اسلحه شدنش رو به ماجرا اضافه کرده بودن.
منم کلا یا استرس نمیگیرم یا اگر بگیرم میزنه به قلبم و دست چپم و حسابی باید درد بکشم.تو درد کشیدن خودم بودم و کسی هم حواسش به من نبود که رفتیم تو خونه.
این جماعت شاد و شنگولی که من دیدم واقعا قیافشون به مصیبت زده ها نمیخورد.خودمو پرت کردم رو مبل گفتم خواهشا یکی درست بگه کل ماجرا چی بوده!
چهار نفر باهم شروع کردن به حرف زدن و هرکدوم هم از یه زاویه داستان رو تعریف میکردن.
اینقدر خندیدم که چشمام اشک زدن و قبلا اگر فکر میکردم برادرم به اندازه یه جلبک میفهمه دریافتم که اندازه یه ویروس هم نمیشه رو درک و فهمش حساب کرد!