سه شنبه ۲ دی ۹۳
روزی روزگاری بود.
در سالیانی دور که بنده 7 سال داشتم، با تنی از همکلاسی هایمان که از قضا پدرشان با پدرمان همکار بود حوالی ظهر از مدرسه به اداره میرفتیم.
5 سال بدین منوال گذشت تا .......... مدسه هایمان جدا شد.
البته دورادور از ایشان خبر داشتیم و در مراسمات اداره یک دیگر را ملاقات میکردیم.
تا این که زمان ککنور دادن این جانب فرا رسید.
مطلع گشتم که دوست گرام ازدواج فرموده و به قم مهاجرت کرده اند!
ماهم خیلی سخت نگرفتیم و با یک گلگی کوچک بی خیال موضوع شدیم و دوستمارا به حضرت مهصومه سپرده و کلا فراموشش کردیم.
جونم براتون بگه...........
دیشب متوجه شدم چندی است خاله شدم و خودم خبر ندارم!
و فرزند دلبند دوستمان قریب به یک سال دارد :|
نه نعره زدیم و نه جامه دریدیم.......
و فقط غرق فکر شدیم........
چقدر از هم دور شدیم!چقدر دیگه شبیه بچگیامون نیستیم!
اون خودش الان یه بچه داره......
من عقبم؟اون جلویه؟
حالا چه عجله ای بود؟
اصن ......
بی خیال