شتری که در خانه ی همه می خوابدo_O

روزی روزگاری بود.
در سالیانی دور که بنده 7 سال داشتم، با تنی از همکلاسی هایمان که از قضا پدرشان با پدرمان همکار بود حوالی ظهر از مدرسه به اداره میرفتیم.
5 سال بدین منوال گذشت تا .......... مدسه هایمان جدا شد.
البته دورادور از ایشان خبر داشتیم و در مراسمات اداره یک دیگر را ملاقات میکردیم.
تا این که زمان ککنور دادن این جانب فرا رسید.
مطلع گشتم که دوست گرام ازدواج فرموده و به قم مهاجرت کرده اند!
ماهم خیلی سخت نگرفتیم و با یک گلگی کوچک بی خیال موضوع شدیم و دوستمارا به حضرت مهصومه سپرده و کلا فراموشش کردیم.
جونم براتون بگه...........
دیشب متوجه شدم چندی است خاله شدم و خودم خبر ندارم!
و فرزند دلبند دوستمان قریب به یک سال دارد :|
نه نعره زدیم و نه جامه دریدیم.......
و فقط غرق فکر شدیم........


چقدر از هم دور شدیم!چقدر دیگه شبیه بچگیامون نیستیم!
اون خودش الان یه بچه داره......
من عقبم؟اون جلویه؟
حالا چه عجله ای بود؟
اصن ......
بی خیال
۱

رنجی که از خطم........

من هیچوقت با خط خودم مشکلی نداشتم و ندارم!

حتی این خط داغون و خرچنگ قورباغمو دوست دارم.یجورایی خاصه:دی

دست خطمو فقط خوم میتونم بخونم یعنی خدادای رمز گذاری شده اس.

دیگران ولی همیشه با من مشکل دارن علی الخصوص با دستخطمم.

اماااااا..........

سه ما از جزوه نوشتن برای بچه های فرار کردم ولی دیدم دیگه نمیشه و این شد که این وظیفه خطیر رو قبول کردم.

جزوه نوشتن من برخلاف همه با اعمال شاقه است.

مجبور شدم جزوه رو تایپ کنم + ساختار های شیمیای رو بادست بکشم بعد اسکن کنم عکسشو بذارم تو جزوه!!!!!!

خیلی وضع ناجوری بود.

ولی خداروشکر یه روزه تمومش کردم ^_^


پ.ن

چند تا از پسرا باید امروز جزوشونو تحویل میدادن که دادن.نامردا عجبــــــــــــــ دستخطی داشتن.

چندتا از بچه ها بهم پیام دادن فرزانه ابرو دخترا دست تویه:دی

منم که حسابی از خجالتشون در اومدم.


۲

طلوع

افق روشن بود.
چند ت تیکه ابرم برای خودشون تو اسمون میگشتن.
کم کم ساعت 12 شد.
و هلال باریک ماه طلوع کرد.
چقدر قشنگ بود.
جاده و دشت محو تماشای ماه بودن.
دلت میخواست منظره رو بغل کنی.

تاحالا منتظر طلوع ماه نمونده بودنم.چه انتظار شیرینی بود.
مطمئنا با طلوع خورشید برابری میکرد.
سعی میکنم اتاق خواب بعدیمو جوری انتخاب کنم که نصف یه دیوارش فقط شیشه باشه.
مثل شیشه های اتوبوس :)
۳

کمبود شعر

تا حالا شده کتاب شعر هوس کنین؟؟؟

برای خودمم اتفاق نیافتاده بود تا امروز بعد ازظهر تو راه خوابگاه که احساس کردم اگر یه کتاب شعر نگیرم میمیرم!!!!!

البته یکی شد پنج تا :/
درسامم مونده...
۷

عادت

دارم عادت میکنم
به کی؟ به چی؟ نمیدونم
فقط دیگه به خیلی از اتفاقات و موقعیت ها هیچ حس خاصی ندارم.

نمیدونم دارم به چیزای خوب عادت میکنم یا نه .
اصلا باید عادت کنم یا نه؟
شاید باید هنوز یکم مقاومت کنم....
ولی خسته شدم.
باید یه چیزایی رو پذیرفت.
باید گذشت و بهشون فکر نکرد.
باید خودتو بسپاری به جریان زندگی. ببینی میخواد تورو کجا ببره.......

و من منتظرم که سرنوشت چیزای خیلی خیلی عجیب تر از اینایی که بهم نشون داده بده.
۱

اش

امروز صبح قبل از کلاس تو محوطه جلوی دانشگاه سفره پهن کردیم و یه اش مفصل خوردیم

ایشالا خدا بهتون هم کلاسی پایه عطا کنه
^_^

تمام مدت استاد میگفت چقدر شماها خوشحالین :دی
۲

من مذهبی نیستم

نمیدونم چرا به خاطر نوع پوششم بهم برچسب مذهبی بودن میزنن وقتی که نیستم
درحالی که کسی به دختری که یه مانتو معمولی یا ارایش ساده داره کاری نداره
منم مثل اونا ازادم که پوشش خودمو داشته باشم و در عین حال تفسیر و قضاوت نشم

حتی حجاب یکی از بچه ها که چادری نیست از من کاملتره.
من همیشه یکم موهام بیرونه ولی اون نه.
از نظر اعتقادات و انجام واجباتم مطمئنا هستن کسایی که از من خیلی خیلی بالاترن.

حتی اونا در مورد تنظیم رابطه شون با نامحرم خیلی بهتر از منن . منم یه ادمم مثل بقیشون.
جایز الخطا.


من هیچوقت یه خانوم اروم ِمتینِ با وقار ِ سربه زیر ِساکت نمیشم :|

نمیتونم اونقدر که انتظار میره محدود باشم.
از ساق دست خوشم نمیاد.
دوست ندارمم صورتم شبیه لوزی شه.
ااخمم دوست ندارم. میخوام همیشه یه لبخند رو چهرم باشه.

من شبیه هیچکدوم از #چادریا نیستم.
خودمم.

نمیخوام به خاطر جهالتام یا لغزشام حتی لحبازی هام یه تگ بخوره روی همه ی کسانی که این نوع پوشش رو دارن.


ازادی رو حس نمیکنم!!!!
۶

کتاب

یکی از لذاتی که تو کتابخونه میبرم اینه که وقتی کتابی رو میخوام مسئول برای اولین براش یه برگه امانت میذاره تحویل من میده (((((:


یعنی تاحالا کسی اون کتابو نگرفته ^_^
۳

نونوایی

از وایسادن تو صف نونوایی متنفرم.

از عوض کردن عروسکی که خرابه با یه سالمشم متنفرم.


قرار بود این پست پیامکی باشه ولی شماره بلاگ رو یادم رفته بود

:|
۱

شبکه فرهیختگان

یکی از استادا امروز میگفت من در حد شبکه 4 با شما صحبت میکنم
ولی شماها در حد مخاطبای شبکه 1 هم نیستید


تو دلش به ما افتخار میکرد خخخخهخ
۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان