چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳
پسرای کلاس از غذایی که درست میکنن عکس میگیرین میفرستن
بندگان خدا دیگه وقت عروسیشونه ولی هیچکس به فکرشون نیست :دی
استاد بیو شیمی سر دادن پاور پوینت هایی که سر کلاس نشون میده اذیت کرد
یعنی پاور هارو نداد دسمتون
ماهم با یه نقشه کاملا دقیق اونارو کش رفتیم
به این صورت که چندتا از بچه ها استادو مشغول حرف زدن کردن
یکی دیگه هم فایلا رو کپی کرد
استرس گرفته بودش بین Cut و Send to مونده بود خخخخخخخ
واینجا بود یکم پسرا عرضه شونو نشون دادن
چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳
با خاطراتی چند همراه شما هستم
سر ازمایشگاه بیو شیمی استاد یکی از پسرا رو مجبور کرد خون بده
وقتی خون گرفت تموم شد
گفت راستی گروه خونیت چی بود
اونم گفت او منفی
استاد O-o
این خون حیفه
همین الان بخورش
ما :|
پنجشنبه ۶ آذر ۹۳
دلم برای خودم تنگ شده.
فکر میکنم دیگه اونی که بودم نیست.
هیچ قسمتی از زندگیمو ندارم.
سرم شلوغ شده .
دغدغه هامو فکرام همه سطحی شدن.
تو یه سری بدیهیات موندم.
نمیتونم فکرمو متمرکز کنم.
دلم برای اون خنده هایی که باعث میشد دلم درد بگیره تنگ شده.
خبری از شیطنت نیست.
حالم تو این پاییز سرد شده
به نظرم زندگی نمیکنم مردگی میکنم
شایدم زندگی همینا ست
قبلا مردگی میکردم!!!!
اصلا از اینی که الان هستم خوشم نمیاد.
هرچقدرم سعی میکنم نذارم حالم بد شه نمیشه.......
چهارشنبه ۵ آذر ۹۳
به دلیل ازیاد درس و کمبود سوژه از وبلاگ نویسی معذوریم :دی
فعلا تا درودی دیگر بدرور
دوشنبه ۳ آذر ۹۳
هم اکنون داریم شیرینی برد پرسپولیس یا باخت استقلال رو میخوریم :دی
دست پسرا درد نکنه
جاتون خالی
يكشنبه ۲ آذر ۹۳
سر کلاس به یکی از بچه ها گفتم تا حالا دندون کشیدی؟؟؟؟
یه نگاه خیلی غریبی کرد گفت نه !!!!!!
بهش گفتم روانی تا حالا دکتر هیچکدوم از دندوناتو کشیده؟؟؟؟؟ :دی
دوستم :|||
ملت جو گیرنااااا......
همین ترم اولی
يكشنبه ۲ آذر ۹۳
استاد ما خیلی علاقه دارن که برای ضرب المثلا دلیلا اناتومیک بیارن
اصلا از نظر ایشون ضرب المثل ها پیشه اناتومیک دارن
مثلا فلان چیزو از حلقومت در میارم به خاطر این حلقومت هست( مری نیست مثلا) چون وقتی غذا تو حلقوم بره اگر سرو ته هم بشی دیگه بیرون نمیاد
پس به این نتیجه میرسیم قدیمی ها همه اناتومیست بودن :/
شنبه ۱ آذر ۹۳
پس از هفته ها تلاش و خود درگیری جلوی اینه و با همت بچه های خوابگاه بالاخره تونستم موهامو خودم گیس کنم ^_^
شنبه ۱ آذر ۹۳
سر کلاس تفکر استاد داشت میگفت کودک درونتون باید زنده باشه.
بعضی ها انگار کودک درونشون شده تارزان درون خخخخخخ
منم الان تارزان درون و سامورایی درون دارم :/
یک ذره اعصاب برام نمونده .
شنبه ۱ آذر ۹۳
بالاخره امروز جرئت پیدا کردمو با یه چینی حرف زدم هوراااااا
اسم کای بود.سنشم نگفت خخخخخ
یه دختر 22 ساله داشت که موسیقی میخوند
. وقتی منو دوستامو دید گفت یاد دخترش افتاده.
شوهرش جراح مغز بود, خودشم مهندس نفت.
خیلی حجاب ما ایرانی ها براش سوال بود!!!
مثلا میگفت تو مهمونی یا تو خونه چجوری هستین ؟؟؟یا زمستون و تایستون براتون سخت نیست؟؟؟
که من کاملا براش روشنگری کردم^_^
من گفتم شما چینی ها خیلی شبیه همین اونم گفت شما ایرانی ها خیلی خوشگلین
هم چشماتون درشته, هم فرم صورتتون قشنگه.
تازه به منم گفت چشمام درشته !!!!!
حالا همه به من میگن چشمات ریزه .
داشتم ذوق مرگ میشدم :دی
اصلا موقع حرف زدن احساس غریبگی نمیکردم.
فکر میکردم دختر خالمه!!!! خیلی جالب بود.
یکمم ناراحت شدم.
خیلی زبانن ضعیف شده بود. یه عالمه کلمه یادم رفته بود :/