جمعه ۲۵ مهر ۹۳
بهضی وقتا هر چقدرم که خودتو سرگرم کنی
مشغول باشی
به هیچ چیز فکر نکنی
بازم لحظه ها تنها گیرت میارن
یاد دلتنگیات میندازنت
اذیتت میکنن
یه بغض گلوتو میگیره
تا چندتا قطره اشک نیاد اروم نمیشی
+دوستم شده جعبه دستمال کاغذی من
من همش گریه میکنم اون دستمال میده
یه بار سرکلاس سرمو انداخته بودم پایین دوستم یه دستمال داد گفت دوباره چی شده
گفتم هیچی داشتم فکر میکردم
کلا به سلامت روانی من شک کرده :دی
چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۳
وقتی رفتم خونه و برگشتم هندزفریمو جا گذاشت
شدم مثل معتادا
انگار یه چیزی کم دارم
سرگردونم
بعضی موقع ها موقع اشپزی اهنگ میذارم حس میکنم خلاف ازادیه
چون شاید وقتی کسی دیکه توی اشپزخونه اس از اهنگ خوشش نیاد و اذیت شه :/
خواهرم فقط منتظره زنگ بزنم خونه بپرسه برام چی خریدی
اصلا انگار نه انگار منم ادمم :|
فکر نمیکردم اشپزی اینقدر سخت باشه
یه چیزایی درست میکنم دقیقا خودمم نمیدونم جز گروه غذا قرار میگرن یا اشغال خخخخخخ
به قول یه عمویی اشپز پا برهنه ام
چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۳
همیشه وقتی از خیابون رد میشیم دوستم بهم میگه حواست باشه اول سمت چپ بعد راست
نیست من کلا اینده نگرم اول سمت راستو نگاه میکنم بعد چپ :دی
امروز تنها رفتم کتابخونه
تو راه برگشت همینجور تو فکر بودم که رسیدم به خیابون داشتم رد میشدم دیگه اصلا چپ و راستو نگاه نکردم
یهو یه پسره گفت
خانوووووم کجا میرین؟حواستون کجاست؟؟
وسط خیابون خشکم زد
دیرتر گفته بود له شده بودم :/
فرشته نجاتمو ملاقات کردم خخخخخخخخخخ
چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۳
به چند تا نتیجه رسیدم که
میخوام خدمتتون عرض کنم
1-حسای نابو میشه همه جا تجربه کرد
همه جا هم پیدا میشن
مدلشون فرق میکنه
فقط باید دنبالشون باشی
2-در بیشتر مواقع تو مسیر یه جا بیشتر بهت خوش میگذره تا همونجا
3-همیشه و همه جا عاشق روزایی هستم که تو هیاهوش گم میشی
نمیدونی چجوری زمان میگذره و مثل جنازه میشی خخخخخ
4-خدا توی تک تک اتفاقای زندگی هست باید دقت کنی
باید حساس باشی که بتونی رد پای خدارو ببینی
اصلا فکرشم نمیکردم همچین موسسه ای پیدا کنم
+
ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا ونصرنا علی القوم الکافرین
شنبه ۱۹ مهر ۹۳
بالای تختم نشستم دارم وبلاگ مینویسم
یه نیم نگاهیم به خیابون دارم
حتی این موقع هم شهر اروم نمیگیره
اولین شبیه که بعد از سه هفته واقعا خوابم میاد
+
تختای خوابگاه مثل گهواره میمونه :/
با هر حرکتی یجوری تکون میخوره انگار داره پیچ و مهره هاش جدا میشه
+
یه مش دونالد هست همیشه شلوغههه
(یهویی چشمم افتاد گفتم بنویسم :دی)
جمعه ۱۸ مهر ۹۳
توی شهر که میگردم میبینم لباسا و کفشای تابستونی اف خورده
مغازه ها دارن کم کم لباسای زمستونیشون رو توی ویترین میذارن
یه عالمه گوشگیر و کلاه و شالگردن بچگونه بساط دست فروش هارو پر کرده
شاید چون بچه ها زودتر مریض میشن لباسای زمستونیشون زودتر میاد تو بازار :)
اینا همه منو یاد پاییز و مدرسه میندازه
غروبای پاییز که از مدرسه اومده بودمو داشتم تکلیفامو مینوشتم و به این فکر میکردم که چقدر من هوای ابری و غروب پاییزو دوست دارم
اما الان یکم فرق کرده
از غروبای تک و تنهای پاییز میترسم
غروبایی که شاید دیگه اونقدر دلچسب نباشن
دیگه طعم یه چایی شیرین عصرونه با مامانتو ندن
دیگه یه کاسه انار دون شده توی بغلت نداشته باشی
شایدم بهتر شدن و تجربه های جدیدی پیدا کردم
والله هو خیر حافظا و ارحم راحمین
جمعه ۱۸ مهر ۹۳
بعضی وقت ها یه وسیله دارین باعث اذیت و ازارتون میشه نمیتونینم بیرونش بندازین میذارینش تو انباری که هم جلو چشمتون نباشه هم اینکه شاید خود به خود گم شد مثل اتفاقی که برای تمام وسیله های توی انبار میافته بعد از یه مدت ناپدید میشن شایدم دیگه به چشم نمیان
این دلتنگی رو هم باید همین کارو باهش کرد
باید گذاشت تو انباری دلت
باید بهش فکر نکرد
باید بیخیالش شد
باید بهش کم محلی کرد
شاید خودش گم شد
یا اگر گم نشد
تو هیاهوی زندگی به چشم نیاد
بین اون همه درد تو دلت حل شه
چهارشنبه ۱۶ مهر ۹۳
حس نوشتنم برگشتههه ^_^
به محض یافتن سوژه در خدمتتان هستم
فعلا هم یه چندتایی دارم. مثلا :
بالاخره چندتا سال بالایی دیدم
یه نهار درست کردیم به سبک مامانمون
ولی مزه ش نه شبیه دسپخت مامان من بود نه فائزه خخخخخخخخ
اینجا هیچکس TV نگاه نمیکرد
ولی از وقتی من اومدم خوابگاه شده سینما:دی
تازه منو نصیحت میکنن که برو درس بخون
دوشنبه ۱۴ مهر ۹۳
تو این چند روزی که خوابگاه بودم با اون چندروزی که خونه بودم حسابی برای خود عالم عارف فیلسوف و روانشناس شدم :/
خوابگاه رو هر کنی خوابگاهه مثل خونه نمیشه
کنار اومدن با این موضوع یه کم سخته
خیال میکردم انعطاف پذیر تر باشم
و هعععییی ....
سه شنبه ۸ مهر ۹۳
دارم میام خوووونههههه ^_^