شنبه ۱۸ بهمن ۹۳
داشتم پیامای واتس گروه کلاسو میخوندم دیدم عههه
چه جالب.!
یه بار نه من یه طرف دعوام
نه دعوا سر منه!!
همینجور پیش رفتم فهمیدم پیام یکی از اقایون رو بجای اینکه بفرستم توی گروه فامیل دوباره فرستادم تو کلاس:/
اونم گفته بود خانم فلانی اصلا منظورتونو نمیفهمم.واقعا عجیبه.مشکل پیاما چی بود؟
بنده خدا مستعد پارانویید حاده.
براش دعا کنید|:
شنبه ۱۸ بهمن ۹۳
بالاخره اتفاقی که میترسیدم بیافته افتاد....
کمی تا قسمتی هم بینیش کرده بودم!!!
سلاااااام
(با اتفاق بودم :|)
شنبه ۱۸ بهمن ۹۳
واقعا خدا به همه از جمله خودم رحم کرد که جزوم تایپیه.
کلا حدود 5 خط دست نویس تو جزوم هست که 5000 بار برای همه خوندمش :/
+
جزوه ای نیست که نخونی و 5 دقیقه نخندی.
بچه ها تمام چک و چونه ها و مکالمات اضافی استاد رو نوشتن.
اقوی صادقیان که پایه ثابت جکا هستن
بنده خدا خخخخخخخ
هلاک خلاقیتشونم:دی
شنبه ۱۸ بهمن ۹۳
چند توصیه و پیشنهاد برای دانشجویان نا اشپز:
1-غذای نپخته بهتر از غذای سوخته اس
2-غذای کم نمک بهتر از غذای شوره
3-روغن داغ دومین عامل مرگ و میر در خوابگاهه ( اولیش سوسکه :/)
4-دست های فلفلی, روغنی و زردچوبه ای تون رو نتنها تو چشمتون نکنین بلکه سعی کنین اصلا به صورتتون نزدیک نکنین ( سوزش چشم ناشی از این حرکات غیر قابل تحمله)
5-در کل سعی کنید اشپزی نکنید :|
این بود تجربیات من بعد از غذای امروز!
باشد که کارگر افتد.
جمعه ۱۷ بهمن ۹۳
این خودش یه هنره.
یه گوشه لم دادن خیره شدن و به چیزی فکر نکردن.
وقتی یه رمان یا داستان کوتاه میخونم اینجوری میشم.
اولش فکر نمیکنم ولی بعدش تو فکر غرق میشم.
فکر میکنم چقدر زندگیم به درد نخوره. همونطور که زندگیِ ادمای توی داستان هست.چقدر وقتی از بیرون مثل یه داستان به زندگیم نگاه کنم همه چیز احمقانه اس.
چقدر شوقم برای بعضی چیزا و توی بعضی لحظه ها بی معنیه.
چقدر روابط به خیال خودم گرم و گسترده ای که دارم محدود و بی فایده اس.
اصن مهم نیست داستان چی باشه و چی بگه فقط من فکر میکنم زندگی بی هدف , بی دلیل و ملال انگیزه.
حتی فکر میکنم چرا من باید این داستانو میخوندم؟ این کدوم تیکه پازله؟چه شباهتی به من داره؟اصن به من چه؟؟؟
این وضعیتم مثل PTCD میمونه.
طول میکشه تا داستانو فراموش کنم و خوب شم.
البته بعدا سعی میکنم یکم منطقی تر بهش فکر کنم.
در کل چون شنیدم انسان از نسیان به معنی فراموش کار میاد منم چند روز بعد با زندگی احمقانه ام خوشحال و راضیم.
پ.ن
هیچ تعریفی از ملال انگیز ندارم فقط تنها کلمه ایه که برای توصیف تصورم از زندگی تو بعضی برداشت ها بنظرم میرسه.
چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۳
یه مسوول ازمایشگاه بیوشیمی داشتیم که اخر ادعا بود .دهنمونو سرویس کرده بود
که دکتر باید این باشه اون باشه
این شکلی باشه اون شکلی نباشه..
خلاصه کلمونو سر کلاس میخورد!
دکمه رو پوشتو ببند
دستتو تو جیبت نکن
کج واینسا
تکیه نده
و.......
امروز اتفاقی تو خیابون دیدمش داشت سیگار میکشید:|
چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۳
امروز امتحان اینقدر سخت بود که من نه قبلش به استاد کردم چون احتمال میدادم سخت باشه
و نه بغدش خذاحافظی کردم چون مطمئن شدم سخته :|
امادگیم در حدی بود که از فرط خوابیدن پای لب تاپ نشستن و غذا نخوردن زیر چشمام پف کرده بود و بقیه اینو نشونه خر خونی میدونستن در حالی که من حتی خودکارم همراهم نبود. :/
ولی چون نمیخواستم سر جلسه کم بیارم همه گزینه که فارسی بودن من انگلسیشونو از استاد میپرسیدم که الکی مثلا خیلی خوندم و فارسی بلد نیستم ^_^
یه همچین ادم بیشعوری هستم :دی
چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۳
من و هم اتاقیم داشتیم زیر بارون قدم میزدیم ...
منم خیلی با ذوق و شوق داشتم براش حرف میزدم.
اونم با صدای بلند:/
کلا من بلندگو قورت دادم.
یهو یکی رد شد گفت ب جای اینکه اینقدر حرف بزنی درس بخون دکتر شی!!!
هم اتاقیم بهش گفت بدبخ!!! دکتره
من که کف خیابون تو بارون پهن شده بودم:دی
چهارشنبه ۱۵ بهمن ۹۳
من فرزانه هم اکنون در مقام فنا فی العلوم التشریح هستم!!
بین دوراهی خواندن و خوابیدن مانده ام که اول تصمیم گرفتم بخونم اما حس لازم موجود نمی باشد...
پس چند خط از برای شما مینویسم:
ما ها سرکلاس جرئت نمیکنیم سوالو مستقیم از استاد بپرسیم .
اول بین خودمون مشورت میکنیم و اگر به این نتیجه رسیدیم که بلد نیستیمو تاحالا نشنیدیم و اسمشم ب چیزای بد نمیخوره از استاد میپرسیم.
وگرنه مجبور میشی چشم تو چشم استاد به خاک بر سریات و منشوریجات گوش بدی.
يكشنبه ۱۲ بهمن ۹۳
توی ویو پنجره اتاقم یه مغازه هست همیشه جلوی درشو اب پاشی میکنه و منم همیشه تو خواب و بیداری فکر میکنم بارون اومده :|
جالب اینه که ساعت 7 یا 8 که میرم بیرون درش بسته اس
کی اب پاشی می کنه و چرا نمیدونم.....
خلاصه امروز از خواب بیدار شدم دیدم طبق معمول جلوی مغازه خیسه اما......
ایندفعه واقعا بارون اومده بود و همه جا خیس بود
من و هم اتاقیمم دیدم هوا خوبه زدیم بیرون
منم که بچه کویر بارون ندیده وبدون چتر.....
فکر کنم 3 4 کیلومتری زیر بارون راه رفتیم
بارونش مثل این بود که شیر دوشو باز کرده باشی تازه رعد و برقم میزد.....
اخرش مثل موش اب کشیده برگشتیم خوابگاه
فکر کنم تا حالا موش ابکشیده نشده بودم.
ولی این جنین شناسی حال ادمو میگیره :/