اساتید

لازم دیدم تا ترم تموم نشده در مورد دوتا از استادا توضیح بدم که خاطره جالبی میشن.

اول درمورد استاد دانش خانواده بنویسم که سرکلاس ایشون از همه چی صحبت شد غیر از دانش خانواده.
حتی در مواردی از دانش خانواده بحث به فرماسونری کشیده شد.
حالا خودتون عمق فاجعه رو ببینید.
بعضا بحث هایی میکردند که میگفتن بهتر بود کلاس مختلط نباشه و ما خدارو شکر میکردم که کلاس مختلط بود گرنه چی میخواست بگه.
ولی در یکی از همین جلسات با چنگ و دندون اقایون رو بیرون کردیم ببینیم استاد چی میخوان بگن.
صحبتایی که کردن در برابر صحبتاشون تو کلاس مختلط خاله بازی بود و ما کشف کردیم که صحبتای +18 رو برای پسرا اماده کرده بودن نه ما.......
ولی از بد روزگار عوض اینکه پسرا بمونن دخترا مونده بودن.خخخخخخ

همچنین این استاد گرانقدر برنامه ای در ایام محرم در رادیو داشتند .
همه دانشجویان مشتاقانه این برنامه رو دنبال میکردند که ببینن استادی که از دانش خانواده به فراماسونری میرسه از امام حسین (ع) به چی میخواد برسه :|



حکایت استاد دوم یعنی استاد تاریخ وفرهنگ و تمدن اسلامی بسی اندک است.
فقط در همین حد که برنامه ای رو که در تلویزیون داشتند پیامک باران کردیم که استاد امتحان رو اسون بگیرین.
تازه من اول سال از شیرینیای سنتیمونم براش بردم.
باشد که مورد لطفش قرار گیرم :دی
۱

شهریوریا

یک عدد کتاب فروشی ِ خیابانی که تقریبا اکثرا اوقات تو مسیرمه و وظیفش قالب کردن زردترین انواع کتاب به ملته یه بار نظرمو جلب کرد.
کتاب طالع بینی تمام ماه ها رو داشت.
منم که خود شیفته رفتم سراغ شهریور.
چشمتون همیشه از این روزا ببینه.....
کتاب مورد نظر موجود نبود

فروشنده میگفت کتابای مربوط به شهریور و اردیبهشت زود تموم میشه.
چند سریم که بیاری بازم تموم میشه.

بعععله
اینجوریاس ^_^
۳

اسپریچو

فکر کنم باید کم کم یه سر و سامونی به خود مجازیم بدم
یعنی برای تمام اکانتام یه اسم بذارم
تخلصمم که همون اسپریچو هستش:دی رو نمایی کنم



تازه باید یه سرو سامونی به مطالب وبلاگ و اون مطالبی که ننوشتمم بدم 
۳

پنجره طبقه 2

دارم فکر میکنم باید بنویسم
باید بنویسم تا خالی شم تا خوب شم
اما من که طوریم نیست
فقط باید بنویسم
دارم فکر میکنم چطور باید پرواز یه پرنده تو اسمون ابری رو به مردی که توی هوای سرد با بستی تازه از مغازه بیرون میاد ربط بدم.
چجوری باید از پنجره ی اتاقم که یه ردیف شیشه هاش کثیفه و یه ردیف دیگش تمیزه و باعث میشه دو مدل منظره ببینم درس بگیرم.
چطور یه روز ابری که همیشه عاشقش بودم حس و حال زندگی و درس و ازم گرفته .

فقط میخوام از این پنجره به بیرون به ماشینا به ادما ......
خیره شم
فکر کنم و فکر نکنم.

دلم میخواد همیشه این پنجره رو داشته باشم اما میدونم پنجره های دیگه ای هم هست.
باید رفت و دل کند.
شجاع بود.
رفتن برایت هراس است و ماندن عذاب!!!!!!
۲

هنروند

کلا مسیر زندگیم عوض شد رفت:دی
یه متن طنز برای جشنمون نوشتم اینقدر گفتن عالیه که زدم تو خط مصاحبه با هم کلاسی هام تا به قلم زنیم ادامه داده باشم ^_^
تمرین گویندگی میکنم......

اصن یه وعضی شده
وسط امتحانا وقت گیر اوردم :|
۲

جشن فرغ الترم بوقی

امروز حسابی خوش گذشت در حدی که فکر کردم فردا میخوام بمیرم و یه سری وصیتا تو فیلم کردم :دی

دو روزه سه تا از بچه ها خیلیییی مشکوک بودن
خیلیم اصرار کردن امروز ازمایشگاه بافت باشه و روپوش بیاریم
وقتی موقع کلاس شد گفتن استاد کلاسو کنسل کرده
من به شخصه میخواستم کله استاد و بکنم
دیگه چون خیلی عصبانی بودیم رفتیم نهار رستوران :دی
اونجا تاب و سرسره داشت و ماهم حسابی ترکوندیم در حدی که کوبیدمون کاملا هضم شد.

بعد از ظهر قرار بود کلاسمون سه شروع شه ولی استاد سه و نیم اومده میگه چندتا از دوستاتون گفتن کلاس سه و نیمه!
ما میخواستیم اون چند نفر ناشناس رو پیدا و خفه کنیم که نذاشتن ما بیشتر بازی کنیم :/

خلاصه سر کلاس اون سه نفر خیلی مشکوک شده بودن ....
میرفتن ,میومدن, با استاد حرف میزدن....
تا اینکه اخر کلاس اومدن گفتن بفرمایید جشن البته با روپوش
ولی کسی حرف گوش نکرد
یه عالمه خندیدیم و عکس گرفتیم و فشفشه روشن کردبم و کیک دندونی خوردیم
مقداری کیک هم من به لباسبچه ها دادم بخوره خخخخخخخخ
اخر بار تو حیاط دانشکده ترقه بازی کردیم که نزدیک بود حراست جممون کنه :دی

موقع ورورد به سالن داشتن ازمون فیلم میگرفتن و کلا قیافه ندیده و بهت زده من خیلی خنده دار شده بود.

برای اولین اینقدر خر کیف ( ببخشید) شدمممم ^_^

الان کسی از بچه های دانشگاه وبلاگو نمیخونه
ولی بعد اگر اینو میخونین......
دستتون درد نکنه واقعا یدونه این واسه نمونه این
۳

محالات

خیلی دلم میخواد بهتر بنویسم و مطلبو بهتر بپرورونم ولی اصلا وقت ندارم
حوصله هم که حرفشو نزنین
:||||
۰

نقطه عطف

امشب نقطه عطفی در تاریخ خوابگاهیی بودنم بوده!!!
برای اولین بار همه گفتن چه غذای خوشمزه ای درست کردی و سر غذام دعوا شد ^_^
منن غذا بقیه رو خوردم!

حالا ماجرای غذا:
هر چی دم دستم بود از قبیل قارچ و سیب زمینی و پیاز و فلفل دلمه و ادویه قاطی کردم
در جواب اینکه اسم غذا چیه حیرون شده بودم
دیدم زشته تازه حیفم هست غذا به این خوبی اسم نداشته باشه
دیگه اسمشو گذاشتم شیک که ایدشو از یکی از وبلاگا گرفتم
۴

عربیک

داشتم برای امتحان تو کتابخونه درس میخوندم که چشمم افتاد به یه کتاب عربی
اینقدر ذوق کردم که نباید عربی بخونم ^_^

البته خودمم میدونم زبان دین و دعا و.. هستش
ولی سخته دیگههه
۱

یادم رفته بود

یادم رفته بود چقدر وب گردیو دوست دارم...
فقط بخونم و بخونم.....
۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان