بین دو ترم

برای هر کاری شاید بیشتر برای نوشتن به تنهایی نیاز دارم. این یکی دو هفته‌ای که در خانه سپری خواهم کرد بیشتر از هر وقت دیگری از اول ترم تنها خواهم بود. من تنهایی را هم به معنای فیزیکی و هم به معنای روحی میخواهم. یادم هست ساعتی تا کتابخاته ملی راه میرفتم تا فقط در باغش بشینم و بنویسم یا پیاده تا ارم و کل ارم را گز میکردم تا فقط کلمه‌ها بیرون بریزند. الان فقط شاید چندساعت در خانه دوستم که منتظرم از امتحان برگردد تنهایی داشته باشم. ان تنهایی که مرا وادار به نوشتن میکند بی‌اندازه وحشتناک است. راه حل من برای فرار از ان تنهایی نوشتن است. بدون ان نمینویسم یا جملات در حد اگهی تبلیغاتی به ذهنم می‌ایند و میروند اما دوست دارم از همه چیز بنویسم. فقط نمیدانم چرا به جای انجام دادن همین کار این چیزها را اینجا مینویسم و بعد هم هیچ. 

۰

خاورمیانه

چند مطلب نیمه تمام اینجا، چند خط ذخیره شده انجا... واقعا رویی و تمایلی به نوشتن از زندگی بی‌اهمیتم ندارم. چند روز است دنبال جمله‌ای هستم که قبلا خوانده بودم که لااقل چیزی بگویم, حتی ان را هم پیدا نمیکنم. چیزی در این مایه‌ها بود:
حتی راه حل خدا هم برای خاورمیانه مهاجرت کردن بود.

۱

پایانی که در خواب هم فکرش را نمیکردم

روزها قضیه را در ذهن مرور میکردم حتی همین الان باعث میشود انقدر ضربان قلبم بالا برود که اگر قبل از خواب باشد خواب از سرم بپرد. به دنبال راهی بهتر بودم، راهی که جور دیگری تمام شود، راهی که به گریه کردن من در طول راهرو و بی تفاوت راه رفتن او ختم نشود. اما هر چه حساب میکردم بهترین کار را کرده بودم و هر چیز دیگری قضیه را ملیون‌ها بار بدتر میکرد. ولی باز دلم راضی نمیشد و ارام نمیگرفتم. فکر میکردم کاش هر دفعه که میگفتم دفاع شخصی پدرم نمیخندید یا وایمیسادم تمام فحش‌هایی که بلد بودم و نبودم نثارش میکردم اما هیچکدام اتشی که وقتی میدیدمش در من زبانه میکشید ارام نمیکرد. فقط باید هرچند ظاهری معذرت خواهی میکرد. باید میدیدم اینجور به دست‌وپا زدن افتاده‌ است. دیگر هیچ چیزش برایم مهم نبود. اگه مانند برگ درخت جلوی رویم می‌افتاد و میمیرد حتی اندازه افتادن برگ درخت بهش فکر نمیکردم. دیگر حتی دلگیر یا عصبانی نیستم. خودمم. خود عادی خودم قبل از او.


۱

بافیدن

ادم‌ها به داستان زنده‌اند. این را قبل از خواب نوشتم و گوشی در دست به خواب رفتم. چند ثانیه بعد با افتادن گوشی از دستم بیدار شدم. نمیدانم بعدش قرار بود چه بشود، یک مثال‌هایی از برادرم در ذهن داشتم. ولی دیروز در راه فکر میکردم که چه میشود اگر برایم تشخیص سرطان معده بدهند. سرطان معده که بگیری چندماه بعد حتما رفتنی خواهی بود. پس شرایط خیلی تراژیک میشود. داشتم واکنش‌های هر کسی را پیش‌بینی میکردم. اول به دوستم فکر کردم که میتواند چند ماه را با من خوش بگذراند و بعد بدون عذاب وجدان برود سراغ بعدی که بی‌انصافی کردم. دانشکده هم لازم نبود بروم، به دفاع هم نمیرسیدم ولی بدون همه این‌ها نمیدانستم باید چکار کنم. به سایر مسائل فکر نکردم چون اسانسور به مطب دکتر رسید و با گفتن یک دیوانه‌ای مگر تمامش کردم. نه این که داستانی نداشته باشم و بخواهم اینجوری داستان درست کنم ولی امان از دست ذهن مریض. فقط خودم را نمیکشم. بعد از هر برخورد دوست‌داشتنی یا اتفاق خوب هم افراد مورد علاقه‌ام را میکشم تا ببینم باید چکار کنم. بیشتر از همه پدر و مادرم را کشته‌ام ولی در کل کسی از این قضیه در امان نیست. فکر میکنم یک بیماری ذهنی‌ چیزی بود. فقط اینقدر داستان دارم یا دوست دارم داستان بسازم که بعضی‌وقت‌ها فکر میکنم بی‌انصافی است که نمی‌نویسمشان یا دیوانگیست که این همه داستان سر هم میکنم.


۳

در این سرما

بدبختی نویسنده نبودن و نوشتن را دوست داشتن همین است که میخواهی بنویسی، میدانی چیزی برای نوشتن هست، چیزی ذهنت را و گلویت را اذیت میکند اما نمیدانی چیست، چگونه بنویسی‌اش، از کجا شروع کنی و اصلا همه این‌ها یعنی چه.
بعد نوشتن میشود مانند پست قبلی که انگار دست کرده باشی در حلقومت و سعی کرده باشی چیزهایی را بالا بیاوری اما انگار روز‌ها چیزی نخورده بودی. فقط بزاق و اسید معده. غلیظ و بی‌محتوا.
بعد مینویسی کاش انسان کسی را برای دوست داشته شدن و کسی را برای دوست داشتن نمیخواست، کاش انسان دوست و خانواده نمیخواست، کاش انسان لال بود و ناشنوا، کاش انسان نمیبایست زندگی کند. و ننوشتن همه این‌ها ابرومند‌تر است.

۳

اواسط ابان

وقت‌هایی که علی‌رغم میلم به گذشته فکر میکنم جوری است که از خودم میپرسم ایا خر کله‌ام را گاز گرفته بود؟ مست بودم؟ واقعا دلیل یکسری از کارهایم را درک نمیکنم. نمیدانم سایرین که از بیرون مشاهده‌گر بودند با چه شدتی سلول‌های خاکستری‌شان را شلاق میزدند تا بتوانند مرا بفهمند. وقتی اوضاع من در برابر خودم اینجور است در مورد انگیزه بقیه از کارهایشان فقط میتوانم بگویم نمیدانم یا در‌ شدید‌ترین حالت دیوانه است. دوست ندارم به سلول‌های خاکستری‌ام برای چنین مساله لاینحلی زحمت بدهم. تنها دلخوشی‌ام این است که تجربه شد، اشکال ندارد. 
غیر از این همه چیز به روال است. شیرکاکائو میخورم، سال اخرم را در دانشکده به اندازه یک سرکارگر پادشاهی میکنم، این شب‌های سرد را تنها نمیگذرانم، به عزیزانم محبت میکنم و منتظر محبتشان هستم البته در مقیاس خودم. همیشه این جمله برایم کلیدی بوده‌است. شاید در چشم دیگری شبیه رایش سوم باشم ولی همان اندازه عاطفه برایم کافیست و  برای پس دادنش جان میکنم. بهتر میفهمم چه میخواهم و در او باذوق دنبال کشف ان چیزی هستم که هرکسی در اعماق وجود خود پنهان میکند و تازه بعد از مدت زمان زیادی از صمیمت ان را اشکار میکند. نمیدانم اسمش چیست و جنس مشخصی ندارد. فقط انجا منتظر است، باید برایش تلاش کرد و دسترسی نداشتن به ان برای من به معنی فرق نداشتن بودن یا نبودن ان ادم است.
برای فرار از دوستم که میخواست مرا باشگاه رو و موسیقی‌دان کند گفتم میخواهم امسال بیشتر روی روابطم کار کنم. نه این که چهار جلد کتاب و مقاله و سایت جلویم باز باشد، نه. فقط همین که با ازمون و خطا و توجه به چینی نازک دل هرکس بیشتر بشناسمش. تا الان چندان موفق نبوده‌ام چون همیشه کسانی را دارم که من را بهتر خودم میشناسند و شناخت من نسبت به ان‌ها مانند جزوه‌ای ناقص و پر از اشتباه است و این تازه وقتی‌است که من واقعا قصد دارم بشناسمشان. نمیدانم چه چیزی اینقدر مانع دیدنم میشود. فکر میکنم برای همیشه باید به همان جزوه‌های ناقصم برای شناخت دیگران متکی باشم.

۰

این شیوه دلتنگی

دلتنگی هم در من مثل ادمیزاد بروز پیدا نمیکند. زمانی به دوستم گفتم هر چه اکثریت انجام میدهند برعکس کن میشود من. لازم نیست بگوییم دیگران چطور دلتنگ میشوند اما دلتنگ بودن من انقدر افتضاح بود که تا فرد یا مکان مورد نظر را نمیدیدم، نمیفهمیدم که در چه عذابی دست و پا میزدم. الان حداقل میفهمم چه مرگم است. هر چند که بقیه قضیه را نتوانم کنترل کنم. من دلتنگم و کسی که دلم را تنگ‌ کرده‌است مجازات میکنم. اینجا بلخ است. به جای تمام دلبری‌هایی که انار‌ها را شیرین‌تر و هات‌چاکلت‌ها را نرم‌تر میکند، بهانه‌‌گیر‌ی‌ها و حرف‌های به ظاهر منطقی‌ای دارم که اکسیژن برای نفس کشیدن تمام میشود. تازه تمام این‌ها وقتی است که حاضر به حرف زدن بشوم. شوالیه‌ای بر اسب سفید نه ولی طنابی میخواهم که از چاهیی که برای خود درست‌کرده‌ام خارج شوم. دستی گرم که بگوید همه چیز مانند قبل است و چیزی تمام نشده است فقط دوری ظاهری است وگرنه قلب‌هایمان فیلان وگرنه خودم تراژدی‌ای میسازم قابل مقایسه با گان گرل. ظاهرا این قسمت از رفتارم در 5 سالگی مانده است اگر نگوییم بقیه رفتار‌ها لزوما از 5 سالگی رد نشده‌اند. 



۱

اول‌های آبان

ان روز فکر میکردم همین که هوا ابری است و میتوانم در تختم غلت بزنم، از آشپزخانه صدای آشپزی مامان می‌اید، مهمان‌هایی داریم که به راحتی میگویم بعد از حمام میبینمتان و بعدتر خودم هم دست به کار میشوم و جلز و ولز غذا روی گاز همراه با سیمین غانم میگوید "چه هوایی" کافی است.


۴

لانگ ویکند

خوانده‌ام که روزانه نویسی فلان و بهمان. این که فایده‌اش چیست همان‌قدر بی‌اهمیت است که جزییات زندگی روزمره من. شاید منظورشان این است که بنویسم با خواندن پست وبلاگی، فکر کرده‌ام چقدر جای اغوش امنی که بدانم همیشه مال من بوده و خواهد بود در زندگیم خالیست. که این روز‌ها جای خالی روابط صمیمانه با خانواده زیاد به چشمم می‌اید. یا تعجب میکنم که چرا با کوچکترین نارضایتی اولین فکر غیرمنطقی‌ام این است که خب این هم بالاخره تمام شد و باید سراغ دیگری بروم. که دیگر برای هیچ چیز طول عمر قائل نیستم.
یا این که اینجا حریم امنی که همیشه دوست داشتم نیست ولی عزیز‌تر از انی است که تمامش کنم و غدتر از انی هستم که حرفم را راحت نزنم. و این‌ها همه چیزهایی که نمیخواهم بگویم ولی مینویسم و تمام چیزهایی که میخواهم بگویم ولی نمینویسم. میبینید؟ روزانه نویسی بی‌فایده است. به داشتن دفتری فکر کرده‌ام اما من قلم به دست نیستم، گوشی به دستم. دلم گوش میخواهد اما نه هر گوشی. کاش واقعا خانه‌ای داشتم یا میدانستم چگونه بنویسم. 

۰

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

میگوید تو بی‌تفاوتی. بعد از تعجب اولیه فکر میکنم که بله. مدت‌هاست کنترل کردن را رها کرده‌ام. نه تنها چیزهایی که غیرقابل کنترل است بلکه تمام چیزهایی که قابل کنترل است. منطق صفر و صدی من اینگونه کار میکند. عقیده بعضی‌وقت‌ها مزخرفی دارم که میگوید هر چیزی همان گونه که هست عالیست. حتی اگر قاتل جانم باشد. شاید از ناخواستی‌تر شدن هر چیزی میترسم. راستش را بخواهید در خلوت، زیاد به چیزهایی که میتوانست باشد و نیست فکر میکنم. من انقدر کنترل کردن را فراموش کرده‌ام که وقتی مریض با اه‌وناله و بهانه گیری کلافه‌ام کرده بود نمیداستم که راه نجات در دستان خودم است . من باید بگویم که این مقدار از بی‌تابی غیرمنطقی است و اگر تحمل ندارد میتواند برود. به همین سادگی مریض یک ساعت بعدی را خویشتن داری کرد و تمام باری که باید خودش تحمل میکرد روی دوش من نینداخت. نقطه عطف این چند سال سروکله زدن با مریض‌هایم بود. حس قدرتی که مدت‌ها تجربه نکرده بودم و فکر میکردم کاملا بی‌مصرف است. روش‌های کار و زندگی شاید بهم مرتبط نباشند اما میدانم باید کنترل کنم. الان منم و کنترل و چیزهایی که هنوز نمیدانم باید کنترل کنم. مانند بچه‌ای که تازه با وسیله‌ای اشنا شده‌ است. و جالب ان که کسی شاکی است چرا کنترل نمیکنی((:


۰
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان