کش آمدن

یک سری افراد را باید گذاشت که باهم باشند. تو رفته‌ای و سیاره پشت سر تو منفجر نشده است. قرار نبوده هم. در واقع رفتن تو به محیط زیست سیاره بسیار کمک کرده است. من به این همه صلح اعتقادی ندارم. جایزه جنگ‌اوری نوبل مال من است. پشت سر من نباید چیزی باقی بماند. سیاره روی شمارش معکوس نابودیست اما چگونه سریع‌تر میشود؟ چرا دست از سر من برنمیدارند؟ مگر نه این که همه همینطور میخواستیم؟ چرا باید دوباره لبخند بزنم؟

۱

فاز سگی

اگر یک نفر من را در کتابفروشی زیر نظر میگرفت نمیدانم دقیقا چه فکری میکرد اما از کسی که عنوان‌های فلسفه تنهایی، چگونه رنج بکشیم و هنر خوب زندگی کردن را انتخاب کرده چه انتظاری میتوان داشت. 
از کتاب فروشی بیرون زدم. بسته دستمال کاغذیم را از شب قبل در کیفم نگهداشتم که اگر دوباره یکی از ان جبهه‌های سیل‌اسای اشک بهم حمله‌ور شد بی‌پناه نباشم و مانند بچه دوساله‌ای کل خیابان را فین فین نکنم. 
و بالاخره وقتی اخر‌های شب یک نفر را برای صحبت کردن پیدا کردم انقدر خمیازه کشیدم که دوستم گفت خب ما میرویم دیگر  تا دیدار بعد. 
کاش این فاز زودتر تمام شود. 

۲

تنفر و همه چیز

کتابم سوهان روحم شده، برای خواندش به تمرکز بیشتری از درس خواندن نیاز است و اسمش را نبر کتابی که خودم خریده‌ام به خودم تقدیم کرده است که باعث میشود با دیدن جلد کتاب عق بزنم. وقتی بهش میگویم تو برایم فشار روانی محسوب میشوی تعجب میکند و ناراحت میشود. من بیشتر تعجب میکنم که چطور تا الان خودش را فرشته رحمت الهی تصور میکرده‌ است. چیزهای دیگری هم به من میگوید که من بیشتر فکر میکنم خودش است تا من. به غیر از این از دست اسکارلت اوهارا هم فرار کرده‌ام که از پیروزی‌های بزرگ زندگی‌ام محسوب میشود. اسکارلت هم‌خانه‌ای منفور و احمقم است که از شانس بدم همکلاسی‌ هم هستیم. شخصیتش به طرز عجیبی مانند اسکارلت اوهارا در فیلم است، هنوز کتابش را نخوانده‌ام، امیدوارم شخصیتی به همان بدی و سطحی نگری فیلم داشته باشد. با همه این‌ها و بقیه چیزها که نمیدانم چرا ناگهان دورم را گرفته‌اند نباید عصر‌ها بعد از دانشگاه بیکار باشم و نفر اول به استادم که به دانشجویی مسلط به فلان و فلان با مزایای ویژه برای خرحمالی نیاز داشت پیام دادم و همین روزنه امیدم بود ولی استادم برای خرحمالی هم کلاس میگذارد و تقریبا بعد از یک هفته هنوز نگفته ایا اینجاب شرایط خرحمالی را دارم یا نه. به هر خرحمالی دیگری نیز جواب مثبت میدهم. ای خرحمالی‌های کائنات همراه با بدبیاری‌های کائنات به سوی من بیایید. 
تازه ادرس اینجا را نصف بیشتر دوستان نزدیکم که دیگر یا دوست نیستند یا نزدیک نیستند دارند ولی چون مطمئنم هیچکدامشان اینجا را نمیخوانند هر چی دوست دارم درموردشان میگویم ولی اگر واقعا به خودشان زحمت میدهند اینجا را بخوانند حق دارند بدانند درباره‌شان چگونه فکر میکنم که به احتمال زیاد تا الان فهمیده‌اند، بدون خواندن اینجا. از همه شمایی که خودتان میدانید کی هستید متنفرم، شاید بعدها فقط بی‌تفاوت بودم. 


پ. ن 
ایا دوز تنفر، غصه و ملال اینجا بالا نرفته است؟ 

۰

مرثیه‌ای برای تولد 24 سالگی

از دیشب فقط به تیتر فکر کرده‌ام و نکته قابل توجهی برای گفتن ندارم. تیتر گویای همه چیز هست. سال‌های قبل فکر میکردم روز تولد نشان‌دهنده چگونگی گذشت سال بعد خواهد بود، همان افکار پوچی که ادم دوست دارد بهشان دامن بزند. بهترین روز تولدم سال قبل بود که الان با نصف بیشتر ان ادم‌هایی که روزم را ساختند قطع رابطه کرده‌ام. امسال هم یکی دیگر بود که با قطع ارتباط دراماتیکم، از ان جایی که یک رگ دیوانگی بسیار کلفت دارم و دراماکویین باسابقه‌ای هستم روز تولدم را از یک رو حوصله‌سربر معمولی به یک روز افتضاح تغییر داد. پس تولد افتضاح امسال روی سال اینده تاثیری ندارد. هیچ حس و حال خاص دیگری ندارم. به رسم هر سال گفتم چیزی ثبت کرده باشم. 

۶

پدربزرگِ ندیده

شاید واقعا کل خواسته من از زندگی همین باش که سرم را روی پای پدربزرگی که شبیه سیروس گرجستانی در شهریار است بگذارم و بگویم دوست دارم روز زمستانی به خانه بیایم، ماکارونی بخورم و مادرم مرا بغل کند و بعد زار بزنم تا بیدار شوم که در واقعیت میشود بمیرم. اما الان اخر تابستان است و هوا همچنان مثل جهنم گرم است، ماکارونی نداریم و دوست داشتم میرفتم و هیچوقت دیگر مادرم را نمیدیدم و هنوز زنده‌ام. 
شاید طبق معمول دچار خطای محاسباتی شده باشم و برگشتن به جایی که از اول بودم پیش کسانی که از اول دوستشان داشتم و همیشه برایم ارامش روانی داشته‌اند  توهمی بیش نباشد ولی من الان فقط همین یک توهم را دارم و هیچ. 

۰

چشم انتظار

داستان من هم به یک پایان رسید. پایان دلخواهم نبود اما هر پایانی را به پایان‌های اصغر فرهادی ترجیح میدهم. فکر میکنم بعد از دیدن جوابم چشم‌هایش کمی درشت‌تر شده است چون در خیالاتم همیشه ادم منطقی و ارامی هستم و چنین چیزی از من بعید است ولی احتمالا اصلا تعجب نکرده چون در واقعیت من ابتدا شما را می‌درم و بعد به حرف‌هایتان گوش میدهم. رفتار خوبی نیست ولی حس میکنم این‌ بار اتشفشانی بود که دهانه خودش را هم منفجر کرد، حس معرکه‌ای دارد. در ادامه همان ماجرا برای اولین بار در طول عمرم منتظر روز تولدم هستم که با عمل تصادفی فردی تصمیمی غیرمنطقی بگیرم و به قول جماعت توییتر زندگیم را به انجای گاو بزنم انگار کم از این کار‌ها کرده‌ام و نتیجه‌اش را ندیده‌ام. 


۰

من مرد خسته‌ی شبم

دیالوگی کلیدی که در تمام سکانس‌های مهم زندگی‌ام به یاد می‌اورم ‌"خسته شدم" است. بعد از این دیالوگ من فیلم را رها میکنم و سراغ فیلم بعدی میروم. اصلا مهم نیست چه کاری یا چه کسی باشد من از اخرین ذره‌های انرژی‌ام برای گفتن ان جمله استفاده میکنم و صحنه را ترک میکنم. ممکن است کسی باشد و حرفم را بشنود یا اصلا کسی نباشد به هر حال جمله را به خودم میگویم و بعد مثل فارست گامپ وسط دویدن دست جمعی در یک بیابان همه را رها میکنم و میروم. همیشه سکانس محبوبم بوده است. تازگی‌ها خیلی بیشتر  و راحت‌تر این جمله را به زبان اورده‌ام چون بسیار از یافتن ایده‌آلم ناامیدم و به قول مهشید کائنات در پاچه‌ام کرده است هر چقدر هم صبر یا تلاش کنم وضعیت موجود قرار نیست ناگهان به یک پری خارق‌العاده تبدیل شود. وقت و انرژی‌ام را بیهوده هدر نمیدهم اما اتم هم با ان‌ها نمیشکافم. وقت و انرژی‌ام را برای خودم ذخیره میکنم یا توی هوا میپاشم. مال خودم است. اعصابم  هنگامی که با وقتم مثل میوه پلاسیده و گندیده‌ای رفتار میکنم بسیار ارامتر از زمانی است که ان را صرف میوه پلاسیده و گندیده‌ای میکنم.
از همه چی بسیار خسته‌ام. دانه دانه رشته‌هایی را که مرا به افراد وصل میکند با گفتن ناامیدانه این جمله قطع میکنم. بعد ان‌ها می‌ایند و میگویند چی شد؟ حرف بزن. مثل این که تمام ان نفس نفس زدن‌ها، دویدن‌ها، رنگ عوض کردن‌ها، غر زدن‌ها حرف قورت دادن‌ها و تمام دست و پا زدن‌های مرا برای  متصل ماندن ندیده‌اند. انگار از اول مرا را ندیده‌اند یا نمیدانند نرمال من این شکلی نیست. نمیدانم چی میدیدند. مهم هم نیست. من رفته‌ام و خوشحالم. 

۰

نمیدانم‌ها

دوتا مسکن خوردم اما خواب نرفتم. به حالت مستی روی صندلی نشستم و سعی کردم ادای ادم‌های دوتا مسکن نخورده را دربیاورم. دقیقا مانند زمانی که به ادم افسرده میگویند حالا سعی کن افسرده نباشی. ولی افسرده بودن و مانند مست‌ها بودن امن‌تر است. باید وقتی حالت خوب است بگذاری خوب باشد و وقتی مانند مست‌هایی فقط تلو تلو بخوری. هیچ اجباری وجود ندارد. بعد یک روز میبینی میتوانی افسرده یا مست نباشی. یا اثرات نسخه‌های خود نوشته است یا فقط زمان. شاید در زمان هیچ کاری نکردن هم مشغول چیزی هستیم که تهش میشود این. فعلا در نمیدانم عظیمی هستم. 

۴

نگاه کردن

اخرین سال تحصیلم تبدیل به ترسناک‌ترین سال تحصیلم شده. خودم فکر میکنم صرفا تصمیماتی ترسناک برای بهبود زندگی‌ام گرفته‌ام ولی از نقطه نظر دوستم من فقط به دنبال‌ راه‌هایی برای بدبخت کردن خودم هستم. در بیداری همه چیز عالی است، منظورم از عالی همان ملال و کلافگی قابل تحمل همیشگی است اما موقع خوابیدن یا ییدار شدن از خواب تمام استرس‌های پنج سال گذشته به طور کشنده‌ای به سویم هجوم میاورند. وقت‌هایی هم که خلاق‌تر هستم کابوس‌های جالبی میبینم. ظاهرا افکارم مبنی بر حل کردن مسائل با خود، پذیرفتن شرایط و گذشتن از اتفاقات فقط توهمی برای ادامه زندگیست وگرنه تمام مسائل ناخوشایند زیرخروارها نادیده گرفته شدن همچنان به زندگی نکبت‌بار خود ادامه میدهند و مانند ویروس تبخال دنبال کوچکترین عدم تعادل در سیستم ایمنی هستند تا کل روح و روان مرا به تسخیر دراورند. راه حل من نیز مثل همیشه نادیده گرفتن این هجوم ناگهانی احساسات است. ادم عمل نیستم. تمام کاری که که ممکن است انجام دهم همین نشستن و نگاه کردن است. منتظرم بگذرد و خودش اگر اصلا قصد خوب شدن دارد، خوب شود. تا الان که توانسته‌ام خود را اویزان نگهدارم تا بعد.

 

پ. ن این مسخره‌بازی‌های در صفحه انتشار بیان قرار است جز پیشرفت‌های بیان باشد یا پسرفت؟ 

۲

گذشتن و رفتن پیوسته

عمیقا اعتقاد پیدا کرده‌ام چیزهایی را که باعث اذیت و ازار من هستند دور بیاندازم و با داستان‌ها یا ادم‌های جدید رو به رو شوم. این دو انقدر به هم پیوسته‌اند که نمیدانم یک اعتقاد دارم یا دو تا. با این اعتقاد پا به اجتماع نگذاشتم اما وقتی روندی فرسایشی اعصابم را به نازکی هر چیزی که فکر میکنید بسیار نازک است و سریعا فرو میپاشد، تبدیل کرد مجبور شدم ان را یکی از اعتقاداتم قراردهم. از اولین سال تحصیل بسیاری ازچیزها را کنار گذاشته‌ام. اغلب انچنان پروسه دردناک و وحشت‌اوری بود که ارزو میکردم ای کاش همان فرد ازار‌گر، نقطه امن یا روند همیشگی را تحمل میکردم اما ریسک سر و کله زدن با موقعیت جدید را نمیپذیرفتم. من تا سر حد مرگ خود را به چیزهایی که دارم میچسبانم و لحظه جدایی لحظه‌ای است که کنده شدن قسمتی از روحم را به همنشینی آناً مرگبار با دلخوشی‌ام ترجیح میدهم. تحمل نکردن سختی موقعیت‌های جدید و پذیرفتن هر انچه که هست مرا مجبور به پرداختن بهایی سنگین کرده است، از دست دادن عزیزترین دوستانم، جوری که ارزو میکنم ای کاش از اول میدانستم. 
اما اکنون بخشی از  امادگی ذهنی سروکله زدن با هر چیز بسیار جدید و از نظر ذهن من بسیار ترسناکی را مدیون رشته‌ام هستم. ما را در دهان بیمار پرت میکنند و میگویند شنا کنید. اهمیت ندارد چند واحد نظری گذرانده باشید دهان بیمار همیشه موقعیت جدیدی است. هنوز هم نمیتوانم عذاب وجدان برخی از کارهایم از سر بی‌تجربگی را فراموش کنم. البته پروسه آموزشی درس و زندگی‌ام به دلیل پیشروی هماهنگ نتوانست کمک شایانی به قسمت دیگر بکند و همیشه از دو جبهه در معرض حمله بوده‌ام اما بالاخره یاد گرفتم برای رشته‌های عصبی‌ام که چیزی جز مقداری چربی و پروتئین نیستند و همچنین زندگی کوتاهم برای تجربه‌های زیاد احترام قائل باشم.

۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان