حالا که فقط یک نفر هست که با طیب خاطر و روی گشاده پیگیر غرغر کردن من است چرا از او دریغ کنم؟
باید یاد بگیرم هرچیزی را به تنهایی تحمل کنم. نه این که تا الان یاد نگرفته باشم اما هر دفعه با اتفاقی جدید رو به رو میشوم باید دوباره به خودم یاداور شوم که اینبار هم تنها خواهم بود. حقیقتِ داشتن خانواده، همسر یا دوستپسر چیزی از تنهایی کم نمیکند، لااقل برای من نکرده است. شاید دلیلش خودم هستم یا ادمهایی که انتخاب میکنم. همه دوست دارند من مستقل باشم یا به عبارتی اویزان انها نباشم. این یکی را هم مانند هر حقیقت دیگر زندگیام سخت فهمیدم و دیر. اساسا استانه تحمل من بالاست و متعاقب ان نتیجه گرفتن از وقایع برای من بسیار دیر اتفاق میافتد و وقتی نتیجه میگیرم که از جنگیدن برای انکار حقیقت از نفس افتادهام. اوایل ساعتها به هم اتاقیام اصرار میکردم که باهم بیرون برویم بعد کمکم سینما و کافه را هم تنها رفتم و دیگر فکر نکردم در مکانهای عمومی حتما کسی باید مرا همراهی کند. بعدها وقتی دلتنگ کسی بودم او را برای وقت نگذاشتن سرزنش میکردم، این را هم کمکم از سرم انداختند. خوب کردن حالمان را هم که همه میدانند وظیفه خود ادم است. من این وظیفه را به دوش کسی نگذاشتهام اما همه برای بد کردن حال داوطلب هستند. هفته پیش من در این گوشه با کسی بگو و بخند میکردم و این هفته او یکی دیگر از چیزهاییست که باید تنهایی تحمل کنم.
اخرین روز ترم است، همهی امتحانهای عملی را گذراندیم و سال دیگر دنتال اینترن محسوب میشوم با یک مهر الکی. در گرمای حیاط دانشکده نشستهام و هیچ انگیزهای برای تکان خوردن ندارم. اکثرا به خودم میگویم فلان قضیه موضوع جالبی برای وبلاگ میشود اما موقع نوشتن فکر میکنم حالا که چی؟ یا حرفهایم به نظرم خیلی تکراری میاید. همان ادم مزخرف بوگندو همیشگی که عالم و ادم روی اعصابش هستند و تازگیها فهمیده واقعا هیچکسی را جز خودش آدم حساب نمیکند. حقیقت تلخی است. با اینکه بسیار مواظب هستم این خصیصهام از یک جاییم خودش را توی چشم بقیه نکند، ظاهرا اطرافیانم را بسیار ازار میدهد. همین و دیگر اینکه هوا انقدر گرم است که اخلاق سگم از همیشه سگتر است. حتی این اخلاق سگ را هم تا چند وقت پیش قبول نداشتم تا این که دیدم واقعا نمیشود قبول نکرد. اوایل فکر میکردم بقیه انطور که باید من را نمیشناسند یا من هنوز ان روی خوبم را به انها نشان ندادم ولی وقتی کسی که سعی میکردم متشخصترین و لیدیترین ورژن خودم را نشانش بدهم بهم گفت:"اخلاقت سگیه" مجبور شدم تسلیم بشوم. البته وی خاطر نشان کرد که با اون بسیار مهربانم اما همیشه اماده شلاق زدن دیگرانم ولی فکر میکنم اگر مجبورش نمیکردم همین را هم نمیگفت. درواقع من هیچوقت ان انسان خندهرو و بیخیالی که نشان میدهم نیستم و میتوانم به راحتی شما را گول بزنم و به محض اولین خطا گازتان بگیرم. خودم را هم گول زدم. وقتی در اواسط بیست وچهار سالگی این چیزها را میفهمی زندگی کمی سختتر میشود. تو بقیه را دوست نداری، انها انطور که میخواهی دوستت ندارند و الخ.
نمیتونم بگم فرایند تبدیل ادمها از یه غریبه کامل به نزدیکترین دوست و بعد یه دشمن خونی با تمام چم و خم و رازهات جالبه ولی قابل توجهه. به غیر از این کلی حرف تو گلوم گیر کرده که نمیدونم چجوری بگم، یسریهاش رو حتی نمیدونم چین. برنامم همون همیشگیه، چسبیدن به کتابام و فیلم دیدن و راه رفتن، زیاد راه رفتن.
من همیشه به این معروفم که خیلی خوش خوابم و هیچ قضیهای مانع خواب من نمیشه. نه برک آپ، نه حتی عروسی خودم. بقیه نمیدونن تمام رنجهایی که اونا از بیخوابی میکشن من توی خواب میکشم. تمام چیزایی که ازشون میترسم توی خواب و به فرویدیترین حالت ممکن بهم حمله میکنن. صبح که میخوان ازم بپرسن خوب خوابیدم یا نه فقط میپرسن خواب دیدی یا نه؟ من شبها همیشه توی خواب گریه کردم، توی خواب دعوا کردم، توی خواب ترسیدم و توی خواب در حد مرگ ناراحت شدم. تازگیها خوابیدن برام شده یه معضل چون وقتی بیدار میشم خستهتر و افسردهتر از قبلم. دیشب گریه میکردم و میگفتم من میدونم شما حافظه منو از قضیهای پاک کردین بهم بگین چی بوده.
یه متن بلند نوشتم در توضیح این که چرا این اخر هفته سگیه و همش پاک شد بازم توضیح نیازه؟
32 روز از بهار گذشته و این اولین پست من تو سال جدید محسوب میشه. مثل همیشه اومدم غر بزنم ولی بر خلاف همیشه این کارو نمیکنم. فعلا تو هوای بهاری توی خیابون نشستم و میخوام سعی کنم به جای زر زدن یکم دور و برم رو نگاه کنم. حتی وسوسه شدم تنهاییم رو با دختری که تو اتوبوس باهاش اشنا شدم شریک بشم ولی خداروشکر در دسترس نبود. اصلا مرگ بر ادمهای جدید.