اول مرداد یا کمی زودتر

فکر کنم اخر‌های کتاب دشمن عزیز که به اصطلاح دنباله‌ی بابا لنگ دراز است، سالی مک‌براید از این که نامزدی خود را بهم زده و خوشحال است، احساس عذاب وجدان میکند. تنها ناراحتی الان من هم این است که چرا پاتوق دوست داشتنیم را از دست داده‌ام و عذاب وجدان دارم. به دنبال منطق‌های خوساخته‌ای هستم که بتوانم همچنان انجا باشم و سخت است.
جملات قبل مال چند روز پیش هستند و دوستانم متفق القول که من به هیچ عنوان پاتوقم را از دست نداده‌ام و همچنان میتوانم انجا ول باشم. کلاس رانندگی اسم نوشته‌ام و شال‌گردن میبافم. دو موضوع بی‌ربط بهم اما اینده نگرانه. وسط سر و کله زدن با نخ و قلاب فکر میکردم من ادم سر کله زدن با این چیز‌ها نیستم. باید بخوانم و ببینم و بنویسم. حتی سر و کله زدن با مریض را به این کار ترجیح میدهم اما یک روز در ترجمان خواندم که زن‌ها ملالشان را در بافتی رج میزنند، فکر کردم شاید من هم ان مدلی باشم. ولی دلم واقعا بک شالگردن خاکستری میخواهد که چشمانم برق بزند و بگوید خودم بافتمش، ببین من از ان دختر‌هایی که هیچی بلد نیستند نیستم ولی واقعیت این است که هستم. چیز دیگری را خوب بلدم. مطالب بی ربط بهم بافتن، چیزی را پنهان کردن و البته امیختن نظراتم با شوخی و خنده . این هم جمله‌ی بی‌ربط دیگری.

۲

منفعل

فکر میکنم یک نفر باید صداهای ذهنم را ضبط کند. چند روزیست که چیز‌هایی به ذهنم میرسد اما یا موقع خواب است یا گوشی را بعد از 6 ساعت مداوم فیلم دیدن انداخته‌ام گوشه‌ای و تحمل دیدنش را ندارم. پیرنگ اصلی متن را به خاطر میسپارم و بعد موقع نوشتن سر از توییتر در می‌اورم. ادمی که روزی دو فیلم چند ساعته یا یک فصل سریال میبیند چه حرف خاصی برای گفتن میتواند داشته باشد؟ همین است که زنگ میزند به دوستش کلی میگوید چخبر و اخر سر میشنود میهمان اگرچه عزیز است ولی همچو نفس خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود. بهش گفتم با ادم پریود اینجوری حرف نمیزنند. فقط خواند و چیزی نگفت. دست زیر چانه زد‌ه‌ایم و به یک دیگر خیره شده‌ایم. من به این فکر میکنم تهش چجوری میشود، او را نمیدانم. دیگر نمیدانیم باید با یک دیگر چکار کنیم. مثل ان زوج میانسالی که یک بار در برگری به فوتبال خیره بودند و برگر میخوردند و ما ان‌ها را مسخره میکردیم. گفتم شبیه ان‌ها شدیم. بیشتر میخواستم حرصش را دربیاورم. مشغول سرزنش کردن من بود که سالندار کافه‌ای که ازش فراری بودم با قیافه بشاش جلویمان سبز شد. به بازویش زدم، سرسری جواب او را داد و دوباره مشغول سرزنش من شد. در واقع فقط دوست دارد چاقو‌هایم را به سمتش پرتاب کنم و بعد راحتش بگذارم. من هم بعد از اعلام پریودی گفتم کتاب کشتن مرغ مینا را در تخفیف برایم کنار بگذارد. همانطوری که دوست دارد. ما از اساس با هم حرف نزده بودیم. پاک کردن صورت مسئله. مثل ویرجینیا وولف در خانوم دلووی است. فقط وقتی حق داری بفهمیی‌اش که خودش میخواهد غیر از ان میشوی مهمان که فلان.
به نظرم باید الان تبریز میبودم غرق در تنهایی نه مشغول فکر کردن به این اراجیف و ان پسری که میخواهد به زور خودش را توی پاچه‌ام کند یا پیدا کردن خون موقع تمیز کزدن دماغم. این چیز‌ها را کسی نمیگوید ولی مگر همه دماغشان را تمیز نمیکنند؟ بر خلاف عصبانیتم که به در و دیوار میپاشد خون دماغم موقع گرما بسیار درونیست، فقط خودم میفهمم. یک بار یکی از پسر‌ها به دوستم گفته بود تو که میدانستی اینقدر عصبانی میشود چرا بهش گفتی؟ و فقط او واقعا اهمیت میدهد که عصبانیم نکند. کاش بقیه چیز‌هایش هم همینقدر باب میلم بود. 
استاد راهنمایم زن است و مرا خانم فلانی صدا میزند. هنوز هیچکدام ان رویمان را به هم نشان ندادیم. نه او ادمی است که عصبانی شود و نه من ادمی که عصبانیتم را نشان دهم بگویم زنیکه یک هفته مسافرت بودی جواب من را بده و گرنه به جای تیر باید شهریور اینده دفاع کنم و فقط میتوانم بگویم استاد امروز میتوانم تماس بگیرم؟ همینقدر بیچاره. همیشه و همه جا.

۳

درس‌های تکراری

حالا که فقط یک نفر هست که با طیب خاطر و روی گشاده پیگیر غرغر کردن من است چرا از او دریغ کنم؟

در پستوی ذهن همه ما این جمله که آسمان همه جا یک رنگ است جایگاه خاصی دارد ولی خود من تا دو سه روز پیش درک عمیقی از این جمله نداشتم. من فکر میکردم اگر در خانه دانشجویی نقلی‌مان هوا خنک هست، دوست هست و غذا نیست وقتی به خانه برگردم میشود هوا خنک است و دوست نیست اما غذا هست. وخب گور بابای دوست. غذا رتبه پایین‌تری در هرم مازلو دارد. اما اینجا همه چیز هست، دوست هم هست از نوع بسیار فرهیخته‌اش اما هوا گرم است. پس باز هم من نمیتوانم راضی باشم. هوا انقدر گرم است که نفس اضافی نمیکشم مبادا ذره‌ای انرژی به گرما تبدیل شود. بدون این که ادم خیلی تمیز یا وسواسی‌ای باشم مجبورم روزی یکبار حمام بروم و موهایم را مانند سامورایی‌ها بالای سرم جمع کنم. تازه عده‌ای که مرا انجور نمیخواهند ولی اینجور هم نمیخواهند میگویند موهایت را کوتاه نکن. در واقع از تمام من فقط موهایم را میخواهند. اشتباه نکنید. این یک غرغر ساده در مورد اب و هوا نیست. اینقدر سطحی نباشید. این یک غرغر پیچیده درباره تمام شرایطی است که من را راضی نمیکند. بعضی اوقات چون میدانم هیچگاه راضی نخواهم بود به چیزی قانع میشوم که در کابوس‌هایم هم نمیگنجید و پیوسته از خودم میپرسم کی میخواهی تمامش کنی. اخرین باری که راضی بودم کی بود؟ نمیدانم. ایا روزی راضی خواهم بود؟ باز هم نمیدانم. فقط میدانم در حال تباه کردن حال هستم.  


۲

یک هفته تا تابستان

باید یاد بگیرم هرچیزی را به تنهایی تحمل کنم. نه این که تا الان یاد نگرفته باشم اما هر دفعه با اتفاقی جدید رو به رو میشوم باید دوباره به خودم یاد‌اور شوم که اینبار هم تنها خواهم بود. حقیقتِ داشتن خانواده، همسر یا دوست‌پسر چیزی از تنهایی کم نمیکند، لااقل برای من نکرده است. شاید دلیلش خودم هستم یا ادم‌هایی که انتخاب میکنم. همه دوست دارند من مستقل باشم یا به عبارتی اویزان ان‌ها نباشم. این یکی را هم مانند هر حقیقت دیگر زندگی‌ام سخت فهمیدم و دیر. اساسا استانه تحمل من بالاست و متعاقب ان نتیجه گرفتن از وقایع برای من بسیار دیر اتفاق می‌افتد و وقتی نتیجه میگیرم که از جنگیدن برای انکار حقیقت از نفس افتاده‌ام. اوایل ساعت‌ها به هم اتاقی‌ام اصرار میکردم که باهم بیرون برویم بعد کم‌کم سینما و کافه را هم تنها رفتم و دیگر فکر نکردم در مکان‌های عمومی حتما کسی باید مرا همراهی کند. بعد‌ها وقتی دلتنگ کسی بودم او را برای وقت نگذاشتن سرزنش میکردم، این را هم کم‌کم از سرم انداختند. خوب کردن حالمان را هم که همه میدانند وظیفه خود ادم است. من این وظیفه را به دوش کسی نگذاشته‌ام اما همه برای بد کردن حال داوطلب هستند. هفته پیش من در این گوشه با کسی بگو و بخند میکردم و این هفته او یکی‌ دیگر از چیز‌هاییست که باید تنهایی تحمل کنم.


۲

سگ درون

اخرین روز ترم است، همه‌ی امتحان‌های عملی را گذراندیم و سال دیگر دنتال اینترن محسوب میشوم با یک مهر الکی. در گرمای حیاط دانشکده نشسته‌ام و هیچ انگیزه‌ای برای تکان خوردن ندارم. اکثرا به خودم میگویم فلان قضیه موضوع جالبی برای وبلاگ میشود اما موقع نوشتن فکر میکنم حالا که چی؟ یا حرف‌هایم به نظرم خیلی تکراری می‌اید. همان ادم مزخرف بوگندو همیشگی که عالم و ادم روی اعصابش هستند و تازگی‌ها فهمیده واقعا هیچکسی را جز خودش آدم حساب نمیکند. حقیقت تلخی‌ است. با اینکه بسیار مواظب هستم این خصیصه‌ام از یک جاییم خودش را توی چشم بقیه نکند، ظاهرا اطرافیانم را بسیار ازار میدهد. همین و دیگر اینکه هوا انقدر گرم است که اخلاق سگم از همیشه سگ‌تر است. حتی این اخلاق سگ را هم تا چند وقت پیش قبول نداشتم تا این که دیدم واقعا نمیشود قبول نکرد. اوایل فکر میکردم بقیه انطور که باید من را نمیشناسند یا من هنوز ان روی خوبم را به ان‌ها نشان ندادم ولی وقتی کسی که سعی میکردم متشخص‌ترین و لیدی‌ترین ورژن خودم را نشانش بدهم بهم گفت:"اخلاقت سگیه" مجبور شدم تسلیم بشوم. البته وی خاطر نشان کرد که با اون بسیار مهربانم اما همیشه اماده شلاق زدن دیگرانم ولی فکر میکنم اگر مجبورش نمیکردم همین را هم نمیگفت.  درواقع من هیچوقت ان انسان خنده‌رو و بیخیالی که نشان میدهم نیستم و میتوانم به راحتی شما را گول بزنم و به محض اولین خطا گازتان بگیرم. خودم را هم گول زدم. وقتی در اواسط بیست وچهار سالگی این چیزها را میفهمی زندگی کمی سخت‌تر میشود. تو بقیه را دوست نداری، ان‌ها انطور که میخواهی دوستت ندارند و الخ.


۴

چرندیات بهاری

دوستم از این که در استانه دهه چهارم زندگیش قرار داشت ناراضی بود. گفتم از دهه سوم که بلاتکلیفی خیلی بهتره. گفت اتفاقا همین که هنوزم بلاتکلیفم سخته. برام ترسناک بود که چند سال دیگه هم بخوام همینقدر شترگاوپلنگی زندگی کنم،برای خودم لحاف چهل تکه بدوزم، تو کمد از چشم این و اون قایمش کنم و شب به شب بغلش کنم.
بحثمون با وزن کردن خودمون رو ترازوی یه پیر مرد که چاقو بدون تیغه و کلاه سربازی میفروخت نصف و نیمه موند ولی تو ذهن من هنوز ادامه داره.
تو یه شب بهاری بارون خورده تو بافت قدیم شیراز یه ترازوی عهد بوق وسط یه بحث فلسفی وزن من و دوستم رو چند کیلو کمتر از حالت عادی نشون داد. میتونم بگم هنوز برای فکر کردن به این چیزا وزنم که یا این که بگم ادم تو بهار سبک باره. 
مطمئنم اول دهه چهارم این یکی دیگه مشخصه. اول دهه چهارم هرچقدر هم که ادم بلاتکلیف باشه تکلیف بوس زیر بارون مشخصه. اگرچه که جای این جمله تو کل متن مشخص نیست.

۴

Nothing lasts forever

نمیتونم بگم فرایند تبدیل ادم‌ها از یه غریبه کامل به نزدیک‌ترین دوست و بعد یه دشمن خونی با تمام چم و خم و رازهات جالبه ولی قابل توجهه. به غیر از این کلی حرف تو گلوم گیر کرده که نمیدونم چجوری بگم، یسری‌هاش رو حتی نمیدونم چین. برنامم همون همیشگیه، چسبیدن به کتابام و فیلم دیدن و راه رفتن، زیاد راه رفتن.


۱

بدخوابی

من همیشه به این معروفم که خیلی خوش خوابم و هیچ قضیه‌ای مانع خواب من نمیشه. نه برک آپ، نه حتی عروسی خودم. بقیه نمیدونن تمام رنج‌هایی که اونا از بی‌خوابی میکشن من توی خواب میکشم. تمام چیزایی که ازشون میترسم توی خواب و به فرویدی‌ترین حالت ممکن بهم حمله میکنن. صبح که میخوان ازم بپرسن خوب خوابیدم یا نه فقط میپرسن خواب دیدی یا نه؟ من شب‌ها همیشه توی خواب گریه کردم، توی خواب دعوا کردم، توی خواب ترسیدم و توی خواب در حد مرگ ناراحت شدم. تازگی‌ها خوابیدن برام شده یه معضل چون وقتی بیدار میشم خسته‌تر و افسرده‌تر از قبلم. دیشب گریه میکردم و میگفتم من میدونم شما حافظه منو از قضیه‌ای پاک کردین بهم بگین چی بوده.


۴

آخر هفته سگی

یه متن بلند نوشتم در توضیح این که چرا این اخر هفته سگیه و همش پاک شد بازم توضیح نیازه؟


۴

اولین روز اردیبهشت در ارم

32 روز از بهار گذشته و این اولین پست من تو سال جدید محسوب میشه. مثل همیشه اومدم غر بزنم ولی بر خلاف همیشه این کارو نمیکنم. فعلا تو هوای بهاری توی خیابون نشستم و میخوام سعی کنم به جای زر زدن یکم دور و برم رو نگاه کنم. حتی وسوسه شدم تنهاییم رو با دختری که تو اتوبوس باهاش اشنا شدم شریک بشم ولی خداروشکر در دسترس نبود. اصلا مرگ بر ادم‌های جدید. 


۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان