دوشنبه ۱۱ اسفند ۹۳
عههههههههه
اهههههههه
اووووووووو
هوووووووی
واااااااییییی
هههههههههه
اخییییییییی
ووووووویییی
واکنش هم کااسی ها و هم اتاقی ها بعد از دیدن من: دی
ریا نباشه بعدشم میگفتن خیلی دلم برات تنگ شدهB)
جمعه ۸ اسفند ۹۳
وضعیت اب و هوا کاملا خودش رو با رفت و امد من تطبیق داده.
دفعه پیش به خاطر برف و بسته شدن جاده نزدیک بود به اولین امتحان اولین ترم اولین سال تحصیلیم نرسم و حذفش کنم و اخر سر هم مجبور شدم 100 کیلومتر راه موازی برم.
ساعت 7 برسم خوابگاه و ساعت 8 برم سر امتحان.
شنیده شده سر امتحان قیافم مثل زامبی ها بوده.
حتی پیشنهاد اوردن چای و قهوه هم بود.ولی من از این جور چیزا نمیخورم: دی
اما این دفعه برف کاملا سرویسم کرد.
حتی تا پای ماشین هم رفتم ولی چون جاده بسته بود حرکت نکرد.
پس به اولین جلسات دومین ترم اولین سال تحصیلیم نمیرسم: دی
البته هم کلاسی ها اینطوری دلداری دادن که هفته اول رو هواست هفته بعدی هم که هفته قبل از عیده و شما زحمت بکشید و اصلا نیایید:/
همینجا یه تشکر ویژه ازشون میکنم.
ولی گذشته از همه این ها جاده تو شب قشنگ ترین منظره است.حالا فرض کنید برفی هم باشه.....
اصلا نمیخوای و نمیتونی چشمات رو ببندی.
یه ارامش خیلی خاص داره.
باید وایسی و با صدای پای مخصوص برف از کوه بالا بری, نوک نوک قله وایسی, اول راه شیری رو بغل کنی بعد هم با تک تک ستاره ها دست بدی. ماه هم که تکلیفش معلومه یه ماچ ابدار:دی
اخرشم میشه داد زد الحمد لالله. Your amazing !!!!
تا حالا این جاده رو طرف صبح طی نکردم.یه pdf دان کردم شاید از کسل بودنش کم کنه.
جمعه ۸ اسفند ۹۳
خیلی حس خوبیه چند نفر بیان ازت بپرسن من کتاب چی بخونم؟تو چیا خوندی؟کتاباتو از کجا میگیری؟چجوری اطلاعت عمومیم رو زیاد کنم؟من فلان کتاب رو دارم میخونی برات بیارم؟
از اون بهتر هدیه گرفتنه کتابه که هنوز پیش نیومده:دی
و در تمام این مواقع من مثل یک اهو تو گل گیر میکنم که چی بگم:دی
جمعه ۸ اسفند ۹۳
دقیقا جاهایی به ادم خوش میگذره که کلا تو فکرشه که نره!مثلا عروسی پسر دایی که شاید سالی یه بار هم نبینیش.
جالب اینه که شیطنت هم همون جا میاد سراغ ادم.
مثلا من فامیل نزدیک بودم و صورتا همه رو میشناختم.
چند تا دختر راهنمایی داشتن در مورد پسرای دبیرستانی صحبت میکردن.منم واسطه امر خیر شدم:دی
انچنان با اب و تاب از پسرا تعریف کردم که فکر کردن شاهزده رویاهاشون همینان خخخخخخخخ
اخرشم تو حسرت گذاشتمشون گفتم دختر جوون درس بخون درس خیلی خوبه واسه شوهر کردن یکمی زوده: دیییییی
چهارشنبه ۶ اسفند ۹۳
فکر کردن به اینه عامل بدبختی بقیه تویی سخت ترین شکنجه روحی.
چیزییه که باعث میشه ادم هر کاری بکنه تا از شرش خلاص حتی به قیمت بدبخت شدن خودش.
به قول یه کتابی هر لحظه چشمام تطابقشون رو از دست میدمن اما کنترل کردن چند قطره اشک که سخت تر از تحمل عذاب وجدان نیست.
این کابوس رو خودم شروع کردم.تا تهش هم باید برم.
دلم میگه همین الان تمومش کن, عقلم سکوت کرده.
همه چیز رو میسپارم خودش.
من واقعا عاجزم.تا حالا اینقدر طعم ناتوانی رو نچشیده بودم.
جلوی چشمت همه چیز پرپر شه و تو فقط نگاه کنی.
چهارشنبه ۶ اسفند ۹۳
یدونه پیج پرایوت تو اینستا ساختم, هر کی هم در خواست میده رد میکنم.
نمیدونم دقیقا هدفم چیه: /
درخواست پیج محمد باقر قالیباف رو درک نمیکنم:دی
سه شنبه ۵ اسفند ۹۳
اخرین باری که مثل یه بچه خوب برای خونه تکونی داوطلب شدم دقیق یادم نیست ولی یادمه که فقط در یک ثانیه سه دست یا به عبارتی18 عدد از گرون ترین و قشنگ ترین بشقابای مامانمو شکستم.ایشون هم فرمودن دیگه تو اشپزخونه پیدات نشه منم گفتم ای به چشم.یه وقت فکر نکنید توطئه ای چیزی بوده.نع.فقط قسمت بوده:دی
پدر بنده هم در مورد خونه تکونی تزشون اینه که باید تمیزی در نگاه تو باشد نه انچه بدان می نگری.پس در همین راستا کلا مخالف کمک دادن خودشون در خونه تکونی هستن ولی ما باید به حرف مادرمان گوش کنیم.
وامسال مادر محترمه چون.دیگه تا اخر اسفند در دسترسشون نیستم سخت ترین و شلوغ ترین قسمت خونه رو برای تمیزکردن به من دادن که حسابی سهممو داده.باشن.
والان مثل یه کارگر که مزدشو نداده باشن خسته ام.
یعنی میشه نوروز منسوخ شه؟؟ :|
يكشنبه ۳ اسفند ۹۳
عجیبه که انواع چیزای گرم به سمت هجوم اوردن...........
کیبورد داغ فلان جا
صندلی داغ دانشگاه
خدا سومیش رو بخیر کنه!!!!
همچین مهمون صندلی داغ رو بسوزنم که یادش نره:دی
يكشنبه ۳ اسفند ۹۳
بچه های برای استاد بابایی ناراحتن میگن شاید اتفاقی براش افتاده که بعد از یه هفته هنوز نمره ها رو نزده :/
ولی من میدونم!
همون روز که بهش سلام نکردم شکست عشقی خورد:دییییی
شنبه ۲ اسفند ۹۳
من مطئنم که قراره بوده پسر شم ولی یه اشتباهی رخ داده.از نظر علمی غیر ممکنه ولی معجزه همیشه رخ میده.اخه خیلی حیف بود این هوش استعداد تو ذات یه پسر باشنن.
و دقیقا این زمانی اشکار میشه که من توی یه مهمونی شرکت میکنم که قرار نبوده.
لباسی که انتخاب کردم با اغماض میشد تو یه جمع دوستانه غبر رسمی بپوشم.
و خیلی احمقانه تصمیم میگیرم برای اولین بار بعد از 19 سال لاک بزنم.اونم وقتی که بابام تو ماشین بوق میزنه, مامانم بالا سرم غر غر میکنه و فاطیمای 6 ساله میگه میخوای برات بزنم؟؟؟
و با اون کفشای مخصوص به فنا دادن کمر داشتم پامو فنا میدادم.
و اولی هم که وارد شدیم دختر خالم با لبخند و خیلی زیر پوستی بهم گفت لااقل یه کرم میزدی و منم زیر پوستی تر گفتم زدم و این بود که فحشی حرامم کرد.
یه فامیل خیلی دورهم که شاید سالی یه بار همدیگرو نبینیم از فاصله یک کیلو متری شروع کرد به سلام و احوالپرسی منم مات و مبهوت پشت سرمو نگاه کردم ولی دریغ از یک نفر:/
و با لبخندی از سر شرم برگشتم و جوابشو دادم.
و الان همش یکی تو ذهنم بلند داد میزنه حامد پهلانه :|
قرار بود این پست خنده دار باشه نمیدونم چرا اینطوری شد.
شما بخندین......
خودم که اینقدر خندیدم مامانم فرمودن حالا حالا رو دستشون موندم